🌿
adrianنوک انگشت اشارهام را روی میز چوبی کشیدم و کمی از خاک روی میز را کنار زدم . چخبر شده؟ مگه چندوقت است حواست به اینجا نیست؟
سخت نیست بین اینهمه خاک نفس کشیدن پروانهی قشنگم؟
هربار که سعی میکنم بدون تو نفس بکشم فقط با جای خالی ریههای دود گرفتهام مواجه میشوم.
یادت است که؟ آنهارا به تو دادهام تا از گلهای داخل آن مراقبت کنی .
اتاق زیادی خالی است. سرم را به سمت پنجره برمیگردانم .
مگر چندوقت اینجا نبودهای پروانهی رنگینِ من؟ چرا اینجا انقدر ساکت است؟
مگر چندوقت است که در سکوت خوابیدهای؟
سخت نیست اینهمه مدت خوابیدن؟
رویای چه کسی را میبینی؟
و تو آنقدر ظریفی که وقتی میخواهم لمست کنم میترسم مبادا به تو آسیب بزنم .
هربار که میخوابم خود را عمق دریاچهای تاریک مییابم . هربار که اسم تورا صدا میزنم آب به سمتم هجوم میآورد که مبادا صدایم را بشنوی و بیدار شوی.
و در آخر جای خالی ریههایم با آن پر خواهد شد . خوب است که گلهایت را درون ریه هایم با خود داری.
شاید استخوان هارا نیز پیش تو بگذارم .
بی قراری میکنند و نامت را صدا میزنند .
بیا و انهارا در آغوش بگیر تا آرام شوند.
سخت نیست رویا دیدن؟
رویا چه کسی را میبینی که اینگونه آرام خوابیدهای؟
لبخندی میزنم و به سوی پیانوی قدیمیات میروم.
مگه چندوقت است که دست از نواختن آن برداشتهای؟ نمیدانی نوت های موسیقی همیشه عاشق به پرواز درآورده شدن از طرف تو بودهاند؟ مگر چندوقت از که در رویای او به سر میبری و پیانویت را فراموش کردهای؟
سخت نیست دست کشیدن از موسیقی؟ هربار که میخواهم دستهایم را از روی کلاوه های آن پیانو بردارم و نواختن برای تو را متوقف کنم با صدای شکستن انگشتانم مواجه میشوم . آخر میدانی؟ تو اینجا نیستی تا نواختنم را بشنوی کوچولوی رنگینم.
به من بگو پروانه کوچولو؛
سخت نیست اینهمه مدت رویا دیدن؟ مگر انتظار چه کسی را میکشی که اینجا حضور ندارد؟
پروانهی من .
اتاق زیادی بیرنگ است .
بالهایت را باز کن و باری دیگر با ذوق لبخند بزن و بگذار شیرینی لبخندت از تلخی این قهوه بکاهد.
پروانه کوچولو؛
نمیخواهی بیدار شوی؟ من آمدهام .
مگر چه کسی تورا در دنیای خواب نگه داشته که حاضر نیستی برای دیدنم بیایی؟
یادت نمیآید روی را که دستهای ظریفت را دو طرف صورتم گذاشتی و قسم خوردی تا اخرین گرمای دستانم کنارم خواهی بود؟ هوا سرد است برگرد .
مگر چندوقت نبودهام که اینگونه خوابیدهای؟
چه چیزی در این خواب برایت ارزشمند تر از من و پیانوی قدیمیات است؟
به من بگو سخت نیست اینگونه فراموش کردن؟
هروقت سعی میکنم آبیِ چشمانت را فراموش کنم از چشمانم جاری میشوی .
به من بگو سخت نیست اینگونه فراموش کردن؟
اما من به تو میگویم .
میگویم که اینگونه فراموش شدن سخت است .
پروانهی بهاریِ من .
وقتش شده بیدار شوی .
بیدار شوی تا باری دیگر بهار را در گیسوانت لمس کنم .
وقتش شده در گوشت از حسی بگویم که خیلی وقت از درون قلبم ریشه کرده و دارد سبز میشود .
شاید برای همین است که دیگر ریه ندارم شاید برای همین باید بدنم را پس بگیری .
بیا و استخوانم های سردم را در آغوش بکش .
آنها مدام نامت را جیغ میکشند و من نمیدانم باید در جواب ناله و شیون آنها چه بگویم . بیا و ساکتشان کن .
پروانه نمیخواهی نفس کشیدن را یادم بدهی؟
کوچولوی شیرینم،
پیش من بیا و بگذار نفس بکشم .
خندیدن را یادم بیاور و به من بگو شکوفه های گیلاس چگونه روی گونههایت جا خوش کردهاند .
بیا و دستهایم را بگیر و کمکم کن با انگشت های شکستهام نوت هارا در هوا به رقص دربیاورم .
بیا و مرا با خودت ببر .
بس است رویا دیدن .