...

...

Toma


بوم نقاشیش و رنگ های مورد علاقه اش رو برداشت. مثل بعدازظهر های بیشتر روز های اخیرش، به سمت مکان مورد علاقه اش راه افتاد. مسافت کمی رو طی کرد تا به دریای ابی رنگ مورد علاقش رسید. روی سنگ هایی که جایگاه همیشگیش بودند، وسایلش رو قرار داد .مشغول دراوردن رنگ برای شروع نقاشیش بود که متوجه خرگوش سفید و بامزه شد. انگار اون خرگوش هم مثل خودش به این مکان علاقه داشت.


ته: توهم که اینجایی کوچولو...اینجارو دوس داری؟


چیزی که باعث تعجب تهیونگ می شد، نگاه اون خرگوش و نترس بودنش بود. تمام مدتی که تهیونگ تقاشی می کشید، اون خرگوش به تهیونگ خیره می موند و وقتی هم تهیونگ می رفت با نگاهش اون رو بدرقه می کرد.


ته: بازم داری اونجوری نگام میکنی که...


با لحن غمگینی گفت: مگه بهت نگفتم...اینطور نگام نکن...چشمات منو یاد ینفر میندازه.


با یه لبخند غمگین، نقاشی رو تمام کرد. به بوم خیره شد.


ته: کاش فقط یه بار دیگه ببینمت...عشق بی معرفتم.


به خرگوش نگاه کرد و در کمال تعجبش خرگوش بجای اون به دریا خیره بود. شروع به جمع کردن وسایل هاش کرد و با گرفتن بوم نقاشی شده در دستش به سمت خونه اش به راه افتاد. بعد چند دقیقه پیاده روی متوجه شد که خرگوش سفیدرنگ هم در کنارش حرکت میکنه. به جهش های کیوت خرگوش خندید. بافکر به اینکه شاید خرگوش سفید خسته بشه، کمی خم شد و خرگوش رو گرفته و روی شونه اش گذاشت. موجود سفید رنگ خودش رو به گردن تهیونگ میمالوند و این باعث لبخند زدن تهیونگ می شد.


ته: چقدر کیوتی تو...میدونی من قبلا یه خرگوش انسان نما داشتم...


با گفتن انسان نما به یاد رفتار های عشقش افتاد. نفس عمیقی کشید و با رسیدن به خونه ، در خونه رو به ارومی باز کرد. بوم نقاشی شده رو کنار بقیه بوم ها گذاشت. خرگوش سفید هم زمین گذاشت.


ته: خب ببینم چی دارم که بدم یه خرگوش سفید بخوره...


به سمت اشپزخونه رفت و بعد از برداشتن چند هویج از اونجا خارج شد اما خرگوش سفید رنگ رو ندید.


ته: کجارفت این...


به دنبال خرگوش سفید رنگ تمام اتاق هارو گشت و در اخر در اتاق خوابی که پراز عکس های خودش و جونگ کوکش بود پیداش کرد، درحالی که به عکس بزرگ دونفرشون خیره بود.


ته: اینجا چیکارمیکنی کوچولو...نباید اینجا باشی...


به سمت خرگوش رفت اما باشنیدن صدایی متعجب و گیج ایستاد.


__: هنوزم...دوسم داری؟


این صدارو میشناخت. صدایی که با شنیدنش قلبش به تپش می افتاد. تهیونگ شوکه ایستاده بود .


کوک: جواب نمیدی؟


اینبار صدا از پشت سرش شنیده شد. بی اختیار به جایی که خرگوش سفید رنگ قبلا نشسته بود و الان خالی بود، نگاه کرد.اروم چرخید و به پشت چرخید. با دیدن شخص روبه روش اشک هاش سرازیر شدن.

جونگ کوک هم با چشمانی خیس به تهیونگ نگاه می کرد.


ته: ت.و...تو..جونگ کوکی؟...جونگ کوک من؟...دارم خواب میبینم؟...


با صدایی که بشدت میلرزید حرف زد و دست های لرزونش رو ، روی گونه های خیس از اشک پسر روبه روش گذاشت .


ته: لنتی واقعیه...


بین گریه کردنش خندید و پسر گریون رو محکم در اغوش کشید. هردو یکدیگر رو محکم در اغوش گرفته بودند. تهیونگ وقتی درحال نولزش موهای جونگ کوک بود متوجه دو جسم نرم و اویزون شد. به اون جسم نرم نگاه کرد.


ته: اینا چیه...کیوت من...خرگوشهه...


محکم تر از قبل جونگ کوک رو بغل کرد. چند دقیقه بعد تهیونگ روی تخت نشسته بود و جونگ کوک تو بغلش.


ته: واقعا تو اینجایی؟...یا توهم زدم؟...

کوک: اینجام..ته

ته: دلم برای ته گفتنت تنگ شده بود عشق لنتیم..

جونگ کوک با بغض جوابش رو داد: منم..

ته: بغض نکن نفسم...

جونگ کوکو با همون صدای لرزون شروع به حرف زدن کرد: ته..منو میبخشی؟..مجبور بودم برم...نمیخواستم...نمیخواستم تو اینجوری ببینیم..

ته: میخواستی این گوشای کیوت رو ازمن پنهون کنی؟...خیلی بدجنسی..

جونگ کوک با خنده خجالتی جوابش رو داد: این گوشا که الکی نیومدن...نمیخواستم وقتی تبدیل میشم به این موجود منو ببینی...چون کنترلی روش نداشتم..

ته: خیلی بدی که منو از خودت محروم کردی بخاطر این گوشای کیوت...و خودت میومدی خوب منو دید میزدی...سفید برفی من..

جونگ کوک خنده خجالتی کرد و بیشتر تو بغل تهیونگ جمع شد. تهیونگ هم عشقش رو بیشتر به خودش فشرد و این شروع یه زندگی جدید بود نه؟...


Report Page