...

...

Lou



« نمیخوای حرف بزنی؟ چرا لال شدی عوضی؟ چرا چیزی نمیگی؟!»


پسر میان اشک ریختن فریاد زد و چنگی به یقه مرد مقابلش انداخت.


« توی عوضی وقتی میخواستی ولم کنی چرا از اول قول دادی که مال من میمونی؟!»


مقابل صورت مرد داد زد و بیشتر او را به دیوار پشت‌اش فشرد. با ندیدن هیچ حسی در نگاه و چهره مرد مقابلش، شوکه قدمی به عقب برداشت و دست از یقه هایش کشید. 


« چ-چرا نگاهت...چرا نگاهت داره قلبمو زیر سنگینی‌ش له میکنه؟! جونگ‌کوک...به من بگو چرا اینکارو باهام میکنی؟»


تهیونگ در پی پیدا کردن برقی در نگاه مردش، برق چشم های خودش را از دست داده بود...


«تهیونگ! یک سال شده که خبری از جونگ‌کوک نیست! یک سال فاکی گذشته و تو هنوز اونو می‌بینی؟»


تهیونگ اب دهانش را قورت داد و پوزخندی میان اشک ریختن زد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:


« پس چرا...چرا هنوز عاشقشم؟ نامجون به من بگو! بگو چیکار باید بکنم تا درد قلبم کمتر بشه؟ چیکار کنم تا دلتنگی‌م بیشتر از این داغونم نکنه؟»


بعد از اتمام حرف‌اش؛ بی هدف در عمارت قدم برداشت و نامجون برای محافظت از او، با فاصله او را دنبال می‌کرد.

پسر گوشه‌ای از لباس سفیدش، از دوش‌اش پایین افتاده بود که شانه‌ و ترقوه هایش را به نمایش می‌گذاشت...


«نامجون...من چطور میتونم فراموش کنم؟ در صورتی که جای جای این شهر با اون خاطره دارم؟»


مقابل میزی دو نفره ایستاد و نگاهی به شطرنج رویش انداخت. انگشت اشاره‌اش را لبه میز کشید و رد انگشت‌اش روی خاک های میز بجا ماند...


« اخرین باری که قولشو بهم یادآوری کرد همینجا بود! درست پشت این میز نشسته بودیم...بهم گفت درسته هر دفعه توی شطرنج ازش میبازم اما من اون رو برنده شدم...لبخند میزد و چشاش می‌درخشید، میدونست چطور باعث بشه من ببازم... می‌دونست من با نگاهش کیشو‌ مات میشم و هنگام بازی مدام بهم خیره میشد! اون نباید عصبی‌م میکرد...»


نامجون حس خوبی به آن عمارت و تهیونگِ فعلی نداشت و از طرفی دیگر، تمام خاطرات او از جونگ‌کوک را ازبر بود، لبخند تلخی زد و گفت: 


-کافیه تهیونگ...باید برگردیم. بیمار هایی مثل تورو نباید از خوابگاه خارج کنن! ممکنه تو دردسر بیوفتم!


تهیونگ ارام و مستانه خندید و دستی به زیر چشم هایش کشید. سرفه‌ای کرد و دستش را به سمت کشوی میز برد. جسم مورد علاقه‌اش هنوز خوش‌دست بود و می‌درخشید!

پوزخند صدا داری زد و آرام زمزمه کرد:


« درسته نباید روانی هارو بدون اجازه بیرون بیاری، کیم نامجون!»


و بعد، صدای شلیکی بود که به تعداد قربانی های آن عمارت اضافه کرده بود...

Report Page