~.~
t.me/TacendaFicاگه اون لحظه از جونگکوک می پرسیدن بدترین چیز توی دنیا چیه، به قطع یقین جواب میداد:
سکس با زنی که دیگه هیچ علاقهای بهش نداری.
و همینطور هم بود... اون به بدترین نحو ممکن داشت شکنجه میشد؛ با کوبیدن توی کسی که از اول رابطه فقط داشت کس دیگه ای تصورش می کرد. عقب جلو کردن لگنش از روی غریضه و لذت بردن اونم فقط با تصور اونی که میخواست اون لحظه چیزی بود که جونگکوک داشت انجام میداد و این مدل سکس قطعا به مذاق سوهیای که همیشه خواستار جونگکوک اونم تمام و کمال برای خودش بود، اصلا خوش نمیومد.
عقربههای ساعت چوبی و قدیمی روی دیوار به کندترین حالت ممکن میگشتن و مرد خیس از عرق با خودش فکر میکرد تا وقتی که نفسش در بره قراره توی اون تخت بمونه و اگه عصبی تر از این بشه تخت رو میشکونه و ترکهای روی دیوار عمیق و عمیقتر میشن.
-جونگکوک...بهم نگاه کن...
طاقت نیاورد و رو به مرد بالا سرش که از اول سکس سرش بالا بود و چشماش رو بسته بود گفت. جونگکوک با مکث نگاهش کرد. از این حس انزجار به شدت متنفر بود و حاضر بود همون لحظه برای موقعیتی که توش بود اشک بریزه. نگاه کردن به زنش اون لحظه وقتی حتی از پذیرفتن واقعیت اینکه دارن با هم رابطه برقرار می کنن واسش مشکل ترین کار ممکن بود و درخواست اینکه نگاهش کنه از اونم مشکلتر. پلکهاش رو روی هم فشار داد و به این فکر کرد که اگه جیمین زیرش بود لحظهای چشماش رو ازش برنمی داشت.
-آه کوک! نگام کن...
با غرشی چشماش رو دوباره باز کرد و به زن زیرش لعنت فرستاد.
-باهام کثیف حرف بزن...
خواسته زیادی بود. جونگکوک حتی نمیتونست اسمش رو صدا بزنه چه برسه به کثیف حرف زدن. اون هر لحظه داشت دنیای تصورش با جیمین رو خرابتر میکرد.
-کوک...
-آه...شت...بسه سوهی!!
بلند داد زد و به اینکه ساعت نزدیک دو نیمه شبه و تمام اون ساختمون قدیمی توی خواب غرقن فکر نکرد. خودش رو کشید بیرون و لبهی تخت نشست و پوفی از روی عصبانیت کشید.
-مذاکره ی کوفتیای چیزی نیست که هم از میخوای نگات کنم هم حرف بزنم. توی سکس فقط میخوای گائیده بشی چیزی بیشتر از این میخوای؟!
با لحن محکمی گفت که سوهی تابحال ازش نشنیده بود. از یک سال پیش که زن پسری که از خودش سه سال کوچیکتر بود شده بود حتی به باورش نمی رسید روزی اینجوری سرش داد زده بشه. سوهی یه زن دیکتاتور بود و از همون اول با خودش شرط کنترل کردن جونگکوک رو توی همه چی گذاشته بود و بنظر خودش خوب پیش میرفت تا این اواخر که جونگکوک بنظرش سیصد و شصت درجه تغییر کرده بود. اون به ذات مردونه اش و باطنش که یه مرد کامل بود رسیده بود و سوهی این رو نمیخواست. نمیخواست جونگکوک چیزها رو اداره کنه یا روی حرفش حرف بزنه. اون کم کم داشت سخت و سخت تر میشد.
از روی تخت بلند شد و بعد از پوشیدن شلوار گرم کنش که وسط اتاق بود رفت بیرون. اشتیاقی دیگه به ادامه ی اون سکس عذاب آور نداشت و بودن توی اتاق اذیتش می کرد.
سالن بزرگ و اصلی عمارت خالی از هر کسی بود. چراغ نفتی هایی که دو سمت دیوار کنده کاری شده بودن جلوی پاش رو بهش نشون میدادن.
بعد از برداشتن بطری آبجویی از روی میز بزرگی که همیشه این مخلفات روش حاضر بود در شیشه ای و چسبکاری شدهی ایوان رو به باغ رو باز کرد و قدم برداشت روی سرامیک های خنکش.
با شنیدن صدای ملایمی برگشت و تونست از سمت راست توی نور ملایم و طلایی رنگ چراغ های ایوان جیمین رو با لباس خواب کوتاه قرمزش، و جیهون رو توی بغلش ببینه. اون به آرومی نوای آهنگینی رو زیرلب میخوند و جیهون رو توی بغلش تکون میداد. منظره ای که از جیمین داشت، دلبرانه ترین چیزی بود که تابحال دیده بود. تن خوشفرمش توی اون لباس خواب اونقدری هوسانگیز بود که نفس های جونگکوک رو تند میکرد. خواست بشینه روی یکی از صندلی های چوبی اما پاهاش حرکت کرد سمت دیگهای.
نمیتونست حالا که دیدتش ازش دور باشه، مخصوصا شبی که جیمین همهی فکر و ذکرش بود و دوست داشت پیش خودش داشته باشتش.
لازم نبود صداش کنه یا چیزی، چون جیمین دیدش و مثل همیشه با لبخند شیرین و زیباش نگاهش کرد.
هیچکدوم حرفی نزدن و جونگکوک رفت پشت سرش تا بتونه جیهون رو ببینه. اون موجود کوچولو همونطور که انگشت کوچولوی اشارهاش توی دهنش بود و آب دهن سرازیر شدش از دهنش روی شونه ی لخت جیمین ریخته شده بود با دیدن جونگکوک مثل همیشه لبخند زد. خودشم میدونست چقد جیهون دوسش داره. کمی خم شد سمتش و محکم لپ نرم و خنکش رو بوسید.
-چطوری؟
جیهون با صدا خندید و جیمین هم شنیدش.
-چرا نمیخوابی؟
جیمین از جلو نیم نگاهی به جونگکوکی که پشت سرش بود کرد و گفت:
-چون ظهر خوابیده.
جونگکوک نگاهش رو از مامی زیبا گرفت و به پسر کوچولوش داد که کپیش بود. جیهون سایز کوچک جیمین بود.
-میتونم بغلش کنم؟
-آره حتما
جیمین به آرومی جیهون رو داد بغل جونگکوک و کوک به راحتی اون رو با یه دستش گرفت. جیهون انگشتش رو درآورد و دست خیسش رو گذاشت روی صورت جونگکوک.
-خیلی راحت میاد بغلت
جیمین همونطور که دستاش رو روبروش قفل هم کرده بود گفت و بیشتر بهشون نزدیک شد و دست خیس جیهون رو با دست خودش پاک کرد.
-عیبی نداره
جونگکوک خندید. عقب کشید و اجازه داد جیهون دوباره صورتش رو خیس کنه.
-ظهر که رفت بغل عمو کلی چنگ انداختش. با هرکسی به این راحتیا نمی سازه
جونگکوک دست نرم و کوچیکش رو گرفت، بوسیدش و به جیمین نگاه کرد.
-شاید اون خوب نبوده باهاش
-نمیدونم. ولی خیلی بی قرار بود
جیمین خندید و ضربه ای به بازوی لخت جونگکوک زد.
-چه وردی خوندی دم گوشش؟
جیمین به شوخی گفت و جونگکوک با نگاهی به جیهون موهای لطیفش رو از جلوی چشمهاش کنار زد.
-پسرت خودش پا میده
جیمین خندید و جیهون هم بدون اطلاعی با دیدن خندهی اون خندید.
-تو چه جوری انقدر شیرینی
جونگکوک همونطور که سرش توی گردن جیهون بود و می بوئیدش گفت و جیمین تونست حالا که جونگکوک نمی بینتش، بدن ورزیده و لختش رو دید بزنه. از حرفهایی که سوهی یکی دو ساعت پیش میزد پیدا بود میخوان چیکار کنن و خب الان هم احتمالا از یه سکس نیمهشب برگشته و برای همین پیراهنی تنش بود. بغض نیمه جونی گلوش رو فشرد و سریع قورتش داد چون از نشون دادن ضعف و شکننده بودن متنفر بود. حتی برای لحظه ای دوست نداشت جونگکوک بفهمه اون چقدر با هر چیز کوچیک می شکنه.
جیمین از این متنفر بود که چقدر به جونگکوک نزدیکه و همینطور، فرسنگ ها ازش دوره.
-سوهی خوابه؟
بدون برنامه ریزی پرسید و لبخند زد تا از دپرسی دربیاد. جونگکوک لحظهای نگاهش کرد و دوباره چشماش رو دوخت به جیهون. هرچقدر به جیمین نگاه میکرد، آسیب پذیرتر میشد.
-نمیدونم...
جونگکوک نفس عمیقی کشید و دست کوچیک جیهونی که با تکونهاش کم کم داشت به خواب میرفت رو بوسید.
جونگکوک متوجه معذب بودن جیمین میشد. از هر لحاظ. جوری که ایستاده بود و دستاش رو جلوش گرفته بود و انگار میخواست رون های سفید و لختش رو بپوشونه...یا وقتی حرف میزد و لپاش همیشه گلگون بودن.
-فکر کنم خوابید.
جونگکوک آروم گفت و جیمین لبخند زد.
-میخوای ببریش تو؟ سردش میشه.
-نه ما امشب بیرون می خوابیم
جیمین اشارهای به چادر متقال کنار ایوان کرد و کوک تازه متوجهش شد.
-جیهون گرمائیه. این چند روز هم از گرما رون و بازوهاش کمی عرقسوز شده بود برای همین گفتم امشب بیرون بخوابیم که پوستش بهتر بشه...
-تنها؟
جونگکوک همونطور که جیهون غرق خواب رو میداد بغل جیمین گفت و جیمین سر تکون داد.
-همه ترجیح میدن توی ساختمون بخوابن خب
جیمین حرکت کرد سمت چادر و با باز کردن قسمت جلویی رفت تو و نشست. جونگکوک هم ناخودآگاه رفت سمتش.
-میخوای من بخوابم اینجا؟ امن نیست
جیمین همونطور که جلوی تشک نشسته بود و جای جیهون رو درست میکرد به بالا نگاه کرد.
اون از خداش بود. ولی لازم نبود فعلا ازش بخواد.
-اگه می ترسی... یا هرچی
-نه. نمی ترسم. مشکلی نیست
جیمین با لبخند مهربونی گفت و جونگکوک هم متقابلا لبخند زد. اون لحظه دوست داشت بره توی پشه بند، اون تن لوند و زیبا رو به آرومی بخوابونه روی سطح تشک و محکم بغلش کنه.دوست داشت یه شب رو تا صبح توی بغلش صبح کنه. کی قرار بود روزهای جونگکوک فرا برسن؟
-شب بخیر جونگکوک
لبخندی زد و کنار جیهون دراز کشید و برای دیده نشدن باسنش از زیر لباس کوتاهش که با خوابیدن بالا میرفت، پتوی نازکی که پائین پاش بود رو انداخت تا پهلوهاش.
-شب بخیر جیمین
کوک همونطور که بهش خیره بود زمزمه کرد و بعد از دیدن لبخند دیگهای از جیمین رفت سمت صندلی های راحتی.
قطعا قرار نبود دوباره برگرده بالا و جو سنگین اون چهاردیواری رو تحمل کنه پس چه بهتر همینجا به بهونه ی مواظبت از جیمین و جوجهاش می موند.
بطری مشروبی که روی میز گذاشته بود رو برداشت و چوب پنبه ی روش رو باز کرد و لم داد روی صندلی.
صداهای مبهمی که میشنید، کم کم داشتن از خواب می پروندنش. نور ملایمی پشت پلک هاش نشسته بودن. کمی سردرد داشت و علاقه ای به باز کردن پلک هاش نداشت.
-جونگکوک؟؟
صدایی با فاصله ی نزدیک تر از نور، باعث شد چشماش رو باز کنه. اخمی از برخورد نور به صورتش بین ابروهاش شکل گرفت.
-جانگکوک بسه خواب. بلند شو
پلکاش رو بزور از هم فاصله داد و با دیدن سوهی بالاسرش دوست داشت باز چشماش رو ببنده.
-بله؟
با صدای بمش گفت و سوهی توی جاش پرید.
-گفتم...پاشو. بعدشم چرا اینجا خوابیدی؟
پوزخندی زد. دوباره روی صندلی جا به جا شد و چشماش رو بست. اگه بمبی همون لحظه وسط ایوان خورده میشد، براش راحت تر بود تا تحمل صدایی که ماه ها فقط بهش امر و نهی میکردن.
-جونگکوک...
سوهی برای هرچه تاثیرگذار تر بودن تن صداش بیشتر تلاش میکرد اما انگار جونگکوک؛ اون جونگکوک سابق نبود. جونگکوک بیست و هفت ساله ای که بنظر بقیه هنوز خام بود و به مردی که نزدیک دهه ی سوم زندگیشه نزدیک نبود، حالا به کل تغییر کرده بود و سوهی میتونست به خوبی ببینه دیگه اون گوش به فرمانش نیست.
-باشه...گوش نده به حرف من. دوی شب که قیافه می گیری از اتاق مثل بچه ها میری بیرون درحالی که نباید منو تو اون حال تنها میذاشتی. از اون بدتر اومدی اینجا خوابیدی حالا هم...
-حالا چی سوهی، ها؟
جونگکوک ناگهان بلند شد و با سینه ای سپر، روبروی سوهی قرار گرفت. اونقدری که اون باید برای کامل دیدنش سرش رو بالا میگرفت.
-یعنی چی؟ حق اینکه کجا بخوابم رو داری ازم می گیری؟
-تو زن داری...و باید پیش اون بخوابی...
-همم...چه استدلال منطقی ای
سوهی ترسیده بود. این رو میشد از توی چشماش خوند. تمام سعی و تلاش پدرش برای به بار آوردن زنی دیکتاتور داشت با سخت و محکم شدن شوهرش از بین میرفت.
-حداقل اون سکس کوفتی رو نصفه ول نمی کردی. تو نمی فهمی وقتی یه زن به قسمت موردعلاقش نمیرسه چقدر دلسرد میشه
-واو پس تو فقط غصه ات اینه که ارضا نشدی، ها؟ یک ساله دارم به طرز معرکه ای به ارگاسم می رسونمت، یه شب این اتفاق نیفتاده داری همه چی رو سر من خالی میکنی.
جونگکوک تقریبا همه چی رو درست میگفت. سوهی هیچوقت جونگکوک رو نخواسته بود؛ جوری که اون از همون اول مثل یه ربات ازش پیروی میکرد و می پرستیدتش رو دوست داشت. اون یه ربات خوب گیر آورده بود اما حالا یه مدت بود که دستکاری شده بود. اون هر چیزی رو برای خودش میخواست، تمام و کمال. حتی جوری که بقیه ی زن ها توی روابط جنسی بودن هم نبود. جونگکوک میتونست قسم بخوره هیچوقت سکس لذتبخشی با سوهی نداشته. ترس به لذت نرسیدن همسرش همیشه از خودش کسب لذت می کرد. توی همه چیز فقط اون مهم بود. سوهی، سوهی و سوهی
-بزار یه روز برای خودم زندگی کنم خب؟
مسیر نگاه جونگکوک که برای لحظه ای به پشت سوهی برخورد کرد، دو جفت چشم رو دید که از پشت شیشه ی بالکن، پنهانی نگاهش میکردن. طولی نکشید که جیمین، پرده ی حریر رو کشید و لبخند کمرنگی روی لبهای کوک نشست. دلش برای عاشق و معشوق بازی تنگ شده بود.
جیمین واقعا معشوقهاش بود؟
-خب دیگه موفق شدی خواب رو از سرم بپرونی...امر دیگه ای داری؟
سوهی چند تا نفس عمیق کشید و با عصبانیت سرجاش چرخید و به سرعت داخل رفت.
کوک پوفی گفت و بعد از برداشتن بطری خالی آبجو، به امید اینکه اولین نفری که می بینه جیمین باشه رفت توی عمارت. اون تو کاملا خلوت و ساکت بود و به نظر نمیومد همه بیدار باشن. گرچه جیمین رو دقیقه ای پیش دیده بود.
با پیچش شکمش، متوجه خالی بودنش شد و رفت سمت آشپزخونه. با شنیدن صدای ضربه هایی متوالی کنجکاو شد و وقتی منبع صدا رو دید لبخند پهنی زد و دلش مثل همیشه قنج رفت. جثه ی کوچیک جیهون، فقط با یه پوشک و رکابی سفید، وسط میز جا گرفته بود و دستای کوچولو و تپلش رو به میز می کوبید.
-سلام. صبح بخیر
جیمین همونطور که لقمه ی کوچیکی دهن جیهون میذاشت گفت.
-صبح تو هم بخیر.
لبخندی زد و خم شد سمت جیهونی که داشت لقمه ی توی دهنش رو میجوید.
-یه بوس بده ببینم.
کوک لپش رو برد جلو ولی جیهون با کمی خم کردن سرش روی لب کوک رو بوسید.
جیمین خندهاش گرفت و دستهاش رو روی هم، لبهی میز گذاشت.
-پسرت اینکارست ها؟
جونگکوک با خنده گفت و محکم زیر گردن جیهون رو بوسید.
-دوست داره اینکارو فکر کنم به خودم رفته
جیمین دوباره خندید و با نگاه خیره ی جونگکوک تازه فهمید چی گفته و خنده اش متوقف شد.
-عاممم یعنی..منم... تو بچگی اینکارو میکردم
جونگکوک با لبخندی که هنوز رو لباش بود صندلی پشتش رو عقب کشید و با یه صندلی فاصله از جیمینی که لپاش سرخ شده بود نشست.
-اینهمه برای جیهونه؟
گفت و به مخلفات روی میز اشاره کرد.
-عامم..نه...آماده کردم برای بقیه.
-تنها؟
-آره...
جونگکوک میدونست خاله سو، هنوز به جیمین سخت می گیره و اون براش مثل یه دختر دم بخت می مونه که هجده سالشه و باید مراقب رفتارهاش باشه. و اینم میدونست بیشتر غذا پختن ها، ظرف شستن ها و تمیز کاری ها پای جیمینه.
جونگکوک از زل زدن خجالت نمیکشید ولی اونقدری عمیق نگاه نمیکرد که جیمین معذب بشه. مخصوصا حالا که با همون لباس خواب کوتاه و بازش بود. اینجوری نشستن سر میز، جیهون وسطش و با دلبرش همزمان، چیزیه که فقط میتونه تو رویاش ببینه.
-اجازه هست بخورم؟
با نگاهی به جیمین گفت و جیمین از جاش پاشد.
-آره حتما...فقط من هنوز لیوان ها رو پر نکردم نمیدونم چی میخوری
-بشین خودم می ریزم
-نه مشک...
-بشین جیمین
کوک با ملایمت گفت و لبخندش جیمین رو خجالت داد. همه چیز جونگکوک، اون لبخند سافتش، بیش از حد دوست داشتنی بودن.
-صبح بخیر
دوتاشون به به منبع صدا نگاه کردن و با سوهی و سهجین و هوسوک مواجه شدن.
-صبح بخیر.
جیمین با لبخند گفت و سه جین جیهون رو از وسط میز برداشت و بغل کرد.
-جیمین
با صدای آرام بخش جونگکوک برگشت.
-اینا رو میگیری؟
-آره حتما...
لیوان های توی دستش رو گرفت و گذاشت روی میز.
-جیمین بچهات چقدر چنگ می ندازه!
سجین شاکی غرید و جونگکوک با خم شدن به سمت دیگه ی میز جیهون رو از بغلش کشید بیرون.
-نمیتونی نگه داری تقصیر این بچه ننداز
سجین و سوهی به جیهون نگاه میکردن که توی بغل جونگکوک آروم گرفته بود و دستای سفیدش رو روی سینه های لخت و ورزیده اش گذاشته بود.
حتی جیمین هم با اشتیاق نگاهشون می کرد. به نیم وجبیش حسودی میکرد.
-وات د فاک آخهه...چشه بچت جیمین...
جیمین خندید و جونگکوک با اخم برگشت سمت سجین.
-بار آخرت بود. گفتم بچه چیزیش نیست
-باشه حالا
جونگکوک نشست روی صندلیش و جیهون رو نشوند روی پاش.
-جونگکوک رابطه اش با بچه ها خیلی خوبه واسه همین دوست دارم زیاد بچه بیاریم
جونگکوک نیم نگاهی متعجب بهش کرد و دوباره برگشت سمت جیهون. کاش این حرفاش رو وقتی جیمین هم هست تموم کنه. برای همیشه.
-چند تا می خواین
هوسوک پرسید و جونگکوک زیرچشمی به جیمینی نگاه کرد که در حال ور رفتن با دسته ی فنجونش بود و چیزی می جوید. انگار موضوع مکالمه اصلا براش مهم نبود.
-مهم نیست...هر چقدر بیشتر، بهتر
-اونوقت جونگکوکم موافقه؟
-نه هر چی کمتر، بهتر
جیمین سرش رو گرفت بالا و به جونگکوک نگاه کرد که کاملا خونسرد با دست های تپل بیبیش ور می رفت.
-اوپس...
هوسوک گفت و به سوهی نگاه کرد که انگار دنبال کلماتی برای گفتن می گشت.
-بهرحال...چه یکی چه صدتا؛ پدرش قراره جونگکوک باشه...این مهمه
-چرا اونوقت
-جونگکوک مرد ایده آلیه...خب قطعا پدر خوبی هم میشه
نه جیمین خبر داشت قلب جونگکوک چقدر تند میزنه، نه جونگکوک از مال جیمین. اون ها خونسردانه به مکالمه شون ادامه می دادن درحالی که نمی دونست توی دل این دو نفر چه خبره.
-کجاش ایده آله. سر تا پا ایراده
هوسوک با خنده و شوخی گفت و سر تکون داد. حتی جیمین هم خنده اش گرفت.
-اون کاملا بی نقصه و ایده آل منه
سوهی گفت و جیمین دوباره سرش رو پائین انداخت. آهی کشید که فقط خودش شنیدش. به احتمال زیاد جونگکوک هم شنید.
جونگکوک نمیدونست سوهی چرا باید بعد از جر و بحثشون اینطوری رفتار کنه و دلیلش رو نمی فهمید. اون متنفر بود از تظاهر کردن.
جیمین هم همینطور. اون ها صبح درحال بحث کردن بودن و حالا سوهی انقدر رمانتیک از شوهرش، از عشق قدیمی و تازه شدهی جیمین حرف میزد. صبحونهاش داشت بهش زهر میشد.
-جیمین..؟
با صدای هوسوک سرش رو بالا آورد و لبخند مصنوعی ای زد.
-بله
-ایده آل تو چیه؟
اونقدر توی فکر رفته بود که نفهمیده بود اونا تا کجا پیش رفتن.
نگاه جونگکوک روش بود و منتظر جواب.
-ایده آل ندارم...
-نداری؟
مشتاقتر از همه جونگکوک بود. هر کلمه به کلمه ی جیمین براش ارزشمند بود.
-نه...فکر کنم...همینکه مراقب من و جیهون باشه کافیه.
-واو!
هوسوک گفت و لبخندی زد. چشماش جونگکوک لحظه ای قفل چشمای جیمین شد و مثل همیشه اون آرامش خاص رو بهش تزریق کرد. با صدای تکخند آرومی از سمت سوهی که انتظار نداشت بقیه بشنونش سمتش برگشتن.
-همینطوره. وقتی تو رابطه شکست می خوری یا هرچی بایدم ایده آل هات از بین برن. اصلا بازم می تونی به کسی اعتماد کنی؟
-چرا که نه
سوهی انتظار نداشت جیمین به استفهام انکاریش جواب بده. اون هم انقدر محکم.
-آدم خوب هم توی دنیا وجود داره. نمیشه به همه انگ خیانتکاری چسبوند...اینکه یه آدم سمی توی زندگیت بوده و باعث شده توی یه برهه ای از همه چی ناامید بشی دلیل نمیشه دیگه نتونی اعتماد کنی. میدونم سخته ولی میشه
جیمین جرعهای از چایش نوشید و لبهای ترش رو به هم سابید.
-تا اون فرد که بهرحال برچسب ایده آل روش میخوره سر و کلهاش پیدا نشه نمیشه چیزی با قطعیت گفت، نظریه و فرضیهی خالی که به جایی نمیرسه
سوهی با لحنی که کاملا سعی میکرد دوستانه باشه-اما جیمین متوجه شکستش توی این زمینه شد-فنجون به دست از پشت میز بلند شد و قدمی سمت جونگکوکی که با موهای لطیف جیهون ور میرفت برداشت.
-من میرم یه سر به بابا بزنم
برای بوسیدن همسرش خم شد اما زاویهای که جونگکوک به سرش داد مانعش شد. سردیای که به تن سوهی نشیت کافی بود برای صاف کردن کمرش و لبخند ساختگی زدن.
سمت ورودی آشپزخونه کج شد و جمع رو ترک کرد.
-قول بده یه دونه بچه هم نیارین
هوسوک با جدیت مسخره وارش رو به جونگکوک گفت و جیمین نتونست جلوی خندهی ریزی که حین جویدن تکه نون توی دهنش سراغش اومد رو بگیره.