🎐
WaynTw//death
دستی دور کمرش پیچیده شد و بوسهای رو روی شونهاش حس کرد،بوسهای که با هربوسهای فرق داشت. اون بوسه متعلق به معشوقهی شیرینش بود. پسری که موهاش همیشه بوی سیب شیرین میداد.
همراه با کرختی بی سابقهای چشم هاش رو باز کرد.
با عجله توی رخت خواب مرتبش نشست و به پشت برگشت که باعث شد چانگبین هم بلافاصله بشینه.
+صبح بخیر پیشی کوچولو.
لبخند درخشانی در جوابِ صورت مهربون چانگبین زد و با ذوق سرش رو خم کرد.
-صبح توام بخیر سیبِ شیرینِ من...دلم برات تنگ شده بود چانگبینا...فکر نمیکردم دوباره اینجوری توی خوابم ببینمت!
چانگبینِ رویاهاش، مثل هربار همون پیراهنِ ساده و دوست داشتنی رو پوشیده بود...همون پیراهنی که فلیکس هنوز قبل از خواب بغل میکرد تا دوباره بوی سیب شیرین، بوی بهار رو برای خودش یادآوری کنه.
+خواب نیست عزیزم...من خودمم، خودِ واقعیم!
مثل همیشه، همون جملهی تکراری با زیباییِ غیر واقعی رو به زبون میاورد، و مثل هر دفعه با باز کردنِ دستهاش، فلیکس رو به آغوش امنش دعوت میکرد.
پسر با لبخند تلخی دستهاش رو دور گردن معشوقهای حلقه کرد؛ اما قبل از اینکه بتونه چانگبین رو نفس بکشه متوجه تفاوت این آغوش شد.
میتونست بر خلاف همیشه وجودِ چانگبین رو احساس کنه!
با بهت ازش جدا شد و توی چشماش نگاه کرد.
-چرا...چرا بدنت گرمه چانگبین؟!
چانگبین نفس عمیق و سنگینی کشید و گذاشت لبخند از روی لبهاش پاک بشه.
+بدن من گرم نیست...این بدن توعه که هر لحظه سردتر میشه!
موهای فلیکس رو عقب فرستاد و قبل از اینکه فلیکس برگرده و جسم بیجون خودش رو روی تخت ببینه، با دوتا دستش صورتِ کوچیکش رو قاب گرفت.
+نه...نگاه نکن لیکسی.
فلیکس دستش رو روی مچِ چانگبین گذاشت و وقتی اولین اشک از چشمش پایین افتاد، بقیه هم راه خودشون رو روی گونههاش پیدا کردن و سرازیر شدن.
-دارم میمیرم...اره؟! تموم شده؟! دارم میمیرم چانگبین!
خندهی عجیبِ روی لبهاش، و اشکهاش تضاد زیادی باهم داشتن.
دوباره خودش رو توی بغل چانگبین پرت کرد و توی گردنش خندید.
خندید و خندید و خندید...خندید و اجازه نداد صدای قهقههاش به هقهق تبدیل بشه.
نباید گریه میکرد...نه حالا که دیگه تموم شده بود. بدون نیاز به کوچیک ترین تلاشی مرده بود و دیگه میتونست با خیال راحت، بدون فکر کردن به اینکه هر لحظه چانگبین محو میشه، روح معشوقهی مردهاش رو بغل کنه.
+پیشی کوچولو...گریه کن. گریه کن دوست ندارم این جوری بخندی! اگه الان گریه نکنی هیچ وقت نمیتونی سبک، کنارم باشی و هر لحظه سنگینیِ اشکهای این لحظه شونههای کوچیکِت رو درد میاره! گریه کن تا با خوشحالیِ واقعی بتونی همراهم بیای.
سرش رو بیشتر توی گردنِ چانگبین فرو کرد و گذاشت تا با نوازش موهاش و احساس بوی سیب زیر بینیش آروم بگیره. باز هم همون بوی آشنا!
حالا که داشت گریه میکرد اون سبک بودنِ واقعی رو درک میکرد. دیگه ذرهای از مرگش ناراحت نبود.
دیگه خبری از گریه و زاری برای چانگبینِ جوون مرگ شدهاش نبود...دیگه خبری از بدخلقی با دیگران نبود...دیگه خبری از رویاهایِ زودگذر نبود.
دیگه فاصلهای که مرگ بینِ عشقشون انداخته بود، پر شده بود.
دیگه همهی سختیها تموم شده بود!
بوی سیب شیرین تمام اتاق رو پر کرد.
دیگه اثری از پسر ها توی اتاق خوابِ سفید، نبود!