کرامات و کلاساتِ شفیعی کدکنی
رضا ضیاءیادداشتیست که به مناسبتِ تولد دکتر شفیعی کدکنی(19 مهر 1318) در شمارهء جاریِ هفته نامهء کرگدن از بنده منتشر شده است.
ملاقات شفیعی.
از کودکی با نامش به عنوان «شاعر» آشنا بودم، ولی فقط در حدِ «نام»، چیزی در حدِ تصور عامۀ مردم از شاعری مثل وحشی بافقی. اصلاً فکر نمیکردم «شفیعی کدکنی» موجودی زنده و، احیاناً، در دسترس(!) باشد. دو ـ سه ترم از ورودم به دانشگاه گذشته بود و دائم از استادان نامش را میشنیدم. یک جورِ متفاوتی از او حرف میزدند، طوری که از یک معلمِ دستیافتنی ـــ حالا هرچقدر هم بزرگ ـــ بگویند. به این ترتیب، شفیعی کدکنی برایم از «سوژه» به «ابژه» تبدیل شد[1]. عجب! پس او یک موجودِ زندۀ معاصر است، نه نامی در ردیف قدما! کمکم شنیدم که شفیعیکدکنی در دانشگاه تهران درس میدهد. خب، باز به من چه؟!
وصالِ آن لبِ شیرین به خسروان دادند تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی[2]
بهمرور، دیدم که نه؛ انگار هنوز هم به دانشگاه میرود و واقعاً دانشجو دارد. مگر میشود؟ یعنی بهجای بعضی از این موجوداتِ عجیب و غریب که در دانشگاه به ما بهجای استاد معرفی کردهاند، در دانشگاه تهران، میشود با شفیعی کدکنی درس گرفت؟ پس «این تهرون تهرون که میگن، جای قشنگیه!». باز مدتی گذشت تا به سرم زد که یک بار بروم و او را ببینم. بعد از مدتی، برای جلب توجه دوستان و... میگفتم: میخواهم بروم تهران «کدکنی» را ببینم. اما خودم میدانستم که این گندهگوییها به من نمیآید و غیرممکن است ببینمش.
خلاصه، یک بار، در یکی از همان سهشنبههای موعود، دل به دریا زدم و رفتم تهران. از همان دمِ در دانشگاه به همه با نوعی تفاخر میگفتم با شفیعی کدکنی کار دارم[3]؛ ولی به دانشکده که رفتم، در گروه ادبیات، خیلی تلاش میکردم هیجانم را پنهان کنم و جوری بگویم با استادکار دارم که متوجهِ حادبودن موضوع و زیادهخواهی من نشوند، چون اگر بفهمند حتماً نمیگذارند ببینمش. باید جوری بگویم که وانمود کنم قضیه خیلی عادی و ساده است. لابد اینجا هم برای اینها عادی است که او را ببینند؛ خب من هم باید بر خودم مسلط باشم. القصه، از منشی گروه پرسیدم کلاس ایشان کجاست. بدون هیچ بازخواست و تعجبی نشان کلاس را داد. چون عمیقاً به این حرفِ «عمادی شهریای» باور داشتم که:
فرشتهایست بر این بامِ لاجورداندود که پیشِ آرزوی عاشقان کشد دیوار
این بار هم یقین داشتم که او را نخواهم دید. رفتم پشتِ درِ کلاسش. از شدت هیجان، دهانم خشک شده بود. طبیعتاً اصلاً به ذهنم نمیرسید که وسطِ کلاس هم میشود وارد شد. منتظر بودم کلاس تمام شود، سلامی بکنم و برگردم.
دیدم افرادِ مختلفی خیلی راحت، میروند توی کلاس، ولی باز هم پشتِ در ایستاده بودم. بالاخره، دل به دریا زدم و وارد شدم. خودش بود، فقط در عکسهایی که قبلاً از او دیده بودم، سبیل نداشت و حالا داشت! دیدم چهل ـ پنجاه نفر نشستهاند. جای نشستن نبود. مثل چند نفر دیگر ایستادم، هراسان که استاد متوجه منِ غریبه شود و عتاب و خطاب کند که: بچه، اینجا چهکار داری؟! خدارا شکر، کاری به کارمان نداشت و حرفش را ادامه داد. کلاسهای دکتر شفیعی اول و آخر و زمان و ترتیب ندارد. حالتِ «منشوری» دارد؛ بهمرور از «خاقانی» تبدیل میشود به «مثنوی» و از «مثنوی» مثلاً به «نقد ادبی».
به هر حال، آن روز هم، مثل همیشه، ناگهان گفت «بچهها، من خیلی خستهام، دیگه بسه». هنوز از جایش تکان نخورده بود. انتظار داشتم الان همه مثلِ ضریح به سمتش هجوم ببرند، ولی با تعجب دیدم عدهای از کلاس بیرون رفتند و چند نفری هم به سمت او. من هم، خیلی آرام و خونسرد جوری که کسی متوجه نشود، به سمتش رفتم. دیدم بچهها از مسائل بزرگِ جهان نمیپرسند و گاهی حرفهای عادی هم میزنند. دستِ آخر، جرأت کردم سلام کنم و، شاید برای اینکه دلش به حالم بسوزد، گفتم که من از اصفهان برای دیدن شما آمدهام (البته، با لهجۀ غلیظ من، گفتن نداشت، ولی میخواستم بداند از «اصفهانیهای مقیم مرکز» نیستم). گفت: «ای بابا! تضییع عمر کردهای؛ اینهمه وقت هم سر پا ایستاده بودی، روی من سیاه». باورم نمیشد که اینها را دارد به من جوان «شهرستانی» میگوید.
آنکه از کبرش دلت لرزان بوَد چون شوی؟ چون پیشِ تو گریان شود
آنکه از نازش دل و جان خون بوَد چونکه آید در نیاز او، چون بود
آنکه در جور وجفااش دامِ ماست عذرِ ما چهبْوَد چو او در عذر خاست...
القصه، برای اینکه کمی هم اظهار آشنایی کرده باشم، چند سلامِ الکی از استادانم رساندم و ایشان هم خیلی گرم به آنها سلام رساند. نامم را هم پرسید. من، که به نهایت آرزوهایم رسیده بودم، پروازکنان به اصفهان بازگشتم! دو سالی بعد، که بار دوم دیدمش، داشت از کلاس بیرون میآمد. خیلی اتفاقی روبهرو شدیم. بیدرنگ گفت: «ضیاء، از اصفهان». حیران بودم که مگر میشود، بعد از اینهمه وقت، یادش مانده باشد؟
کراماتِ شفیعی
گذشت... تا دورۀ کارشناسی ارشد، که در تهران میگذراندم و تقریباً هرهفته سرکلاسهایش حاضر میشدم. آن روزها کلاسها هنوز اینقدر «عمومی» و «شلوغ» نبود، ولی افرادِ متفرقه (وگاه پرتوپلا) از همان سالها پیدا میشدند. بیشترِ اینها دنبال بهانهای میگردند تا چیزی بپرسند و لحظاتی با استاد همکلام شوند؛ سؤالها عموماً بسیار کُلّیست و جوابش دشوار. بیشترشان هم تنها چیزی که از شفیعی کدکنی میدانند و خواندهاند «به کجا چنین شتابان» است. ولی دکترشفیعی کسی را ناامید نمیگذارد؛ یک بار آقایی آمده بود و دربارۀ فردوسی و منابع تحقیق پیرامون شاهنامه میپرسید. اصولاً ــ برخلاف ما (بچهها و دانشجویان ادبیات) که سعی میکردیم، از بین دهها سؤالمان، مهمترینش را انتخاب کنیم تا زیاد وقت دیگران را نگیریم ــ صرفاً میخواست چیزی پرسیده باشد. دکترشفیعی هم، خیلی عادی، دمِ دستیترین منابع شاهنامهپژوهی را معرفی میکرد. او هم نام هیچیک از آنها را نشنیده بود و جوابِ هرچه استاد میگفت اظهار بیاطلاعیِ وی بود. عاقبت گفت: شما بروید «فهرست مقالات» را ببینید و کارهای مرتبط با شاهنامه را آنجا بیابید.
- فهرستِ مقالات؟
- بله. فهرستِ مقالاتِ ایرج افشار...
- ایرجِ... ؟
- افشار! ایرج افشار آقا!
من، که دیگر حسابی شاکی شده بودم، گفتم: آقا، شما هر سؤالی دارید از بنده بپرسید. استاد هم تضمین میکنند بنده در این حد بتوانم همه را جواب بدهم... بگذارید دیگران مشکلاتشان را حل کنند. وقتی رفت، به ایشان گفتم: جسارت بنده را ببخشید؛ ولی صبر و حوصلۀ شما هم گاهی بیش از حد است! گفت: آره، اتفاقاً من هم تعجب کردم کسی که افشار را نمیشناسد چطور میخواهد دربارۀ شاهنامه تحقیق کند؟!
****
یک بارِ دیگر هم، بحث دربارۀ این بیتِ مثنوی بود:
آب در کشتی هلاکِ کشتی است آب اندر زیرِ کشتی پشتی است
یکی از همین مشتریهای «عبوری» گفت: استاد، الآن که بحث کشتی شد، میخواستم از شما بپرسم نظرتان دربارۀ این کشتیهای عظیمالجثه، که محیط زیست را آلوده میکنند، چیست؟
دکتر شفیعی مکثی کرد تا همهمۀ خندهآلود، آرام گرفت. آنگاه، با چشمان بسته، شروع کرد به جواب دادن که: بله....تخریب محیط زیست بد است و همه باید مراقب باشند محیط زیست را آلوده نکنند... اگر اعتراض بچهها نبود، هیچ بعید نبود آن «سؤالات عمیق فلسفی» چند ساعتی ادامه پیدا کند.
یک بار هم کسی پرسید: استاد! این «نسیم» چرا «شتابان» از کنارِ «گون» رد میشد؟!
مقاماتِ شفیعی
دربارۀ مقامات و محسنات شفیعی کتابها و مقالهها نوشتهاند و بعید میدانم چیز تازهای برای گفتن باشد. نامِ او گویایِ بزرگیاش است. ولی، به نظر بنده، مهمتر از تمام این مراتب «جریانساز بودن» اوست. در این یکصد ساله، «دانشمند» کم نداشتهایم؛ ولی بزرگ بودن و باسواد بودن یک چیز است، و جریانساز بودن چیزی دیگر. او جریانساز بودهاست، چه در جا انداختن مباحث تازۀ نقد ادبی و چه در پرورش نسلی که امید بسیار به آنان میرود. او شاگردان فکریِ زیادی دارد و به نظرم بخش زیادی از نسل تازهء ادبیان جوانِ بسیار مستعد، تا حد زیادی، وامدار تربیت فکری او هستند. البته، باید اضافه کنم که منظورم از بزرگی شفیعی شهرتِ رسانهای او نیست (که اتفاقاً این شهرت با گریزِ او از رسانهها، بیشتر هم شده است). اکثر کسانی که او را به بزرگی و استادی میشناسند و میستایند خبر از عمقِ کارهایش ندارند و او را به همان چند شعر مشهورش میشناسند. تردید ندارم که اگر شاعر نبود، نمیشناختندش. اساساً قرار نیست کسی با تحقیقات ادبی، یا بهطور کلی با کار آکادمیک، به شهرت برسد.
انتقادات شفیعی
بدیهی است که فساد سیستم فکری یا اشخاص از آنجا آغاز میشود که تبدیل به پدیدهای قدسی و نقدناپذیر شوند. دوستداران ایشان هم باید بهشدت مراقب باشند که از او بت نسازند. هیچ کس، در ادبیات (و بهطور کلی در علوم انسانی)، حرف آخر را نمیزند. این سالها، بعضیها بدشان نمیآید که شفیعی را به «حرف آخر»ِ ادبیات تبدیل کنند. جالب آنکه آشنایان او میدانند که چقدر نقدپذیر است و، برخلاف بعضی اقرانش که روی خوشی به نقد نشان نمیدهند، حرفها را، با روی خوش، میشنود و اگر جایی لغزشی داشته باشد بهآسانی اقرار میکند. بارها هم آشکارا گفته یا نوشته است که «نمیدانم».
از خودش شنیدم که صادقانه، در حضور جمعی چهل ـ پنجاهنفره، از نقدی که در جوانی بر کتابِ یحیی آرینپور، از صبا تا نیما، نوشته بود اظهار پشیمانی میکرد و میگفت آن را از سرِ خامی و... نوشته است (واقعاً جرأت ندارم بعضی کلماتی را که در انتقاد از خودش میگفت تکرار کنم). یک بار هم میگفت: در جوانی، در کتابخانۀ سنا بودم و وقتی تقیزاده وارد میشد، من که فکر میکردم همۀ بدیها و پلیدیها و تفکرات منحطِ غرب یکجا در او جمع شده، رویم را برمیگرداندم که مبادا به او کمکی کنم و کتابی به دستش بدهم. در مجلهء بخارا (شمارۀ 94/ ص160) هم به برخورد «گاه با نیش و کنایه»اش با دکتر خانلری اعتراف کرده و آن را حاصلِ «جوانی و خامی و روستازادگی» خود دانسته است. در کتابِ با چراغ و آینه (ص 454) نیز از نقدی که در جوانی بر دیوان شمس، و به نفع شعر صائب، نوشته سخن گفته و علتش را «خامی و نادانی» دانسته است. در همان کتاب (ص 479 ) داوریاش در جوانی دربارۀ رهی و شهریار را نقل و نقد کرده و نوشته است امروز «اصلاً به این حرفها اعتقاد ندارم». نیز در همان کتاب (ص 508)، شجاعانه ماجرای برخوردش با فریدون توللی را نقل و اقرار کرده است پس از آنکه توللی مجموعۀ شعرش، پونه، را برای او فرستاد، از «یک تشکر خشک و خالی» و حتی «اعلام وصول» کتاب دریغ کرده است.
حسابات شفیعی
ما ادبیاتیها میانۀ خوبی با ریاضیات نداریم، اما حکایت شفیعی، نورعلینور است. یک بار، تحقیقی به دانشجویان داد و گفت دفترچۀ این تحقیق را هم خودش میدهد. آن روز در کلاس حدوداً چهل نفر حاضر بودند. گفت: «بچهها! فکر کنم شما الآن تقریباً هفتاد نفری باشید». قیمت دفترچۀ چهلبرگ در آن زمان حدود 200 تومان بود. استاد گفت: «دفترچه چند است؟ 500 تومان؟ خب، 70 تا 500 تومان میشود 120هزار تومان؟» آن روز حقوقش را نقداً از بانک گرفته بود و دستههای پول را طوری در شلوار لیِ معروفش گذاشته بود که هر دو جیبِ شلوار باد کرده بود. گفت: «بچهها! حقوق ما زیاد شده. الآن خیلی پول دارم. بگذارید یکباره 200هزار تومان بدهم که اینهارا بخرید...». باور کنید رقم ها به همین بیربطی بود. تازه، کسانی که شاگرد رسمی آن درس، و موظف به آن تحقیق، بودند بیست نفر هم نمیشدند. آن تحقیق هم نهایتاً ده برگ کاغذ میخواست. کاری که فوقش چهارهزار تومان هزینه میداشت، با محاسبة او، سر به200هزار تومان میزد!
در ادامۀ همین ریاضیات درخشان، پس از تحقیقات فراوان دربارۀ ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر و بهدست دادنِ تاریخ تولد و وفات هر دو، نفر نوشتهاند:
فاصلۀ سنی ابوسعید ابوالخیر (357-440) با ابوالحسن خرقانی (352-425) در لحظۀ دیدارشان حدود چهارسال بوده است، زیرا وفاتِ خرقانی در عاشورای سال 425 اتفاق افتاده، یعنی در دهمین روز سال و اگر آن ده روز را به حساب نیاوریم خرقانی فقط چهارسال از ابوسعید بزرگتر بوده است (نوشته بر دریا، ص 28).
دقت کردید؟ ده روز آخر عمر خرقانی را از اول عمرش کم کرده و، به این ترتیب، اختلاف سنیاش با ابوسعید را چهار سال دانستهاند (بدیهی است، چه خرقانی اولِ سال وفات یافته باشد چه آخر سال، اختلاف سنی آن دو همان پنج سال است و 352 را هر طور از 357 کم کنیم، حاصل همان پنج است).
حالات شفیعی
آنانکه از نزدیک با او دمخور بودهاند دیدهاند که گاهی چگونه از چیزی متأثر میشود. روزی، جناب هوشنگ اتحاد جلد دهم کتاب ارجمندش، پژوهشگران معاصر ایران، را برای استاد به ارمغان آورده بود که بخشی از آن دربارۀ روانشاد دکتر زریاب خویی است. استاد، پس از چند جمله در ستایش کار ایشان، گفت: بچهها! زریاب... دیگر نتوانست چیزی بگوید. چنان با صدای بلند بهدرد میگریست که تمام کلاس تا چند دقیقه، مات و مبهوت و غمگینانه، به همراهیاش اشک ریختند. سپس عذر خواست و گفت: بچهها! ببخشید؛ من دست خودم نیست. وقتی حرفِ زریاب پیش میآید... و دوباره همانطور، «چون یتیمی که به او فحشِ پدر داده کسی[4]»، بنا کرد به گریستن.
انسانیت و رقّتِ احساسش، بهراستی، وصفناپذیر است. همینهاست که از او شاعری چنین ناب و انسانی ساخته است. اما بر خود مسلط میشوم و میگویم این احساساتِ پاک و شاعرانه گاه به اظهار نظرهای علمی ایشان هم سرایت کرده و منجر به نوعی فتواهای «بهترین/ بدترین» شده است که با روح علمی منافات دارد. دیگر اینکه ــ حتی اگر این فتواهای کلی را بپذیریم ــ تنها اوست که میتواند چنین بگوید؛ شاگردانش و دیگران باید از این قبیل حکم صادر کردنها بپرهیزند.
همچنانکه مثلاً چشمپوشی ایشان از ارائهء برخی نسخهبدلها در تصحیح بعضی متون ــ اگر مجاز باشد ــ تنها سزاوار چون اویی است، نه که با استناد به شیوه او، ارائۀ نسخهبدل در کارهای دیگران بهکلی منسوخ شود.
منسوجات شفیعی
ایشان، چون بهشدت سرمایی است و مثل خودِ بنده همیشه از سرماخوردن هراس دارد، در اکثر فصول سال لباسهای ضخیم میپوشد و فراوان دیدهام، پس از مدتی که سرکلاس گرمش میشود، کاپشنش را با بی قیدیِ تمام به صورتِ وارنه در میآورد و روی میز کلاس پرت میکند(دیده شده که گاهی کاپشن از آن سوی میز سُر خورده و روی زمین افتاده است). اگر در بعضی عکسهای سفرهای ایشان با ایرج افشار و دیگران دقت کنید، بهجز یک پیراهن چهارخانۀ ثابت که اصولاً دکمهاش تا بالا بسته شده، مشاهده میکنید که در راستایِ همین سرمایی بودن، گاهی مثلاً پنج نفرِ دیگر در عکس، همگی پیراهنِ آستین نصفه پوشیدهاند، ولی استاد بر رویِ همان پیراهنِ کذایی، یک کاپشن هم پوشیدهاند!
منقولاتِ شفیعی
در این سالها، در مقدمۀ بسیاری از کتابها دیدهام که گاهی نویسنده، با نوعی تواضعِ ریاکارانه، نوشته است استاد شفیعی کدکنی به بنده امر فرمودند که این کار را انجام دهم و آن را به چاپ برسانم. اطرافیان استاد میدانند که چقدر به جوانها بها و میدان میدهد و آنها را تشویق میکند و در بعضی موارد، موضوعی یا کاری هم به آنان پیشنهاد میکند، ولی:
گرچه شه با تو نشیند بر زمین خویشتن بشناس و نیکوتر نشین
ممکن است ایشان در راهروی دانشکده به کسی گفته باشند که بله، این کار خوب است؛ انجامش دهید. اما این موارد را نباید چنان جلوه داد که گویی دکترشفیعی شبانهروز پیگیر چاپ فلان کتاب بوده و فقدانش را ضربهای بر پیکرة ادبیاتپارسی میدانسته است.
خلواتِ شفیعی
سالهاست استاد تن به هیچ نوع مصاحبه (کتبی / تصویری) نمیدهد و هیچکجا هم سخنرانی نمیکند و اصولاً پشتِ تریبون نمیرود. بنده بعضی محذوراتِ ایشان را درک میکنم، ولی نمیفهمم کسی که دائم از نداشتنِ آرشیو و سند، و بیمبالاتی به مستندسازی، شکوه میکند چرا باید دربارۀ خودش چنین خسّتی به خرج دهد. متواضعانه از ایشان میپرسم: «اگر این رفتار در بینِ نخبگان رایج شود، آیا نتیجۀ خوبی خواهد داشت؟»
خوب است که از بزرگان معاصرمان عکس و فیلم نداشته باشیم؟ پرهیز از جنجالِ رسانهای را درک میکنم، ولی باید پذیرفت که همین رسانهها، گاهی، دامنۀ نفوذ بسیارگستردهتری نسبت به کتاب و مقاله دارند. اگر، بهجای برخی حضراتِ هوچی و کمسواد، امثال ایشان در بعضی رسانهها حضور مییافتند، برخی از کاستیها جبران نمیشد؟ باید بپذیریم که ارتباط با تودۀ مردم از طریقِ این رسانهها فراگیرتر است. نمیشود به مردم اطلاع رسانی و فرهنگ رسانی نکرد و از بیفرهنگیِ آنها شکایت کرد.
امیدوارم استاد سکوت چندینسالهء خود را بشکند و حاضر شود مصاحبهء مفصلی با ایشان، چیزی در ردیف کتاب پیر پرنیاناندیش، انجام شود. ایدون باد!
[1] . همیشه با مهاجرت و تمرکزگرایی و پایتختنشینی مخالف بودهام ولی انصاف میدهم که شهرستاننشین بودن، نوعی ندید بدید بودن و آدم ندیدن و محدودیت هم با خود دارد. دیدن «چهره»های معروف و نیمه معروف برای «شهرستانیها» خیلی هیجانآورتر است تا برای مرکزنشینان.
[2] . اتفاقاً دربارۀ شاعر این بیت (هـ .الف.سایه) هم نظیر همین تصورات را داشتم.
3. بعد از مدتی که کلاسهای سهشنبه را آمدم، یادگرفتم که دور و بریهای استاد به او «شفیعی» میگویند، نه «شفیعی کدکنی»، و این خود نوعی «رمز عبور» است و نشان آشنایی با استاد.
[4] . اخوان ثالث.
عکس دکتر شفیعی از خودِ بنده است.