کتاب
𝓐𝓷𝓰𝓸𝓵𝓸𝓬𝓮به من نگاه میکنن، قضاوتم میکنن، عطر عجز و ناتوانیای که از پوستم بلند شده رو بو میکشن، دردِ بیدرمون به تنم خنج میکشه و ترسِ بیپایان وجودم رو تهی میکنه، با ذهنی باز و چشمهایی خیره به جهان اطرافم نگاه میکنم و حیرت میکنم از اینکه چرا همهشون با اون دانشِ رمزیشون به رنج شرمآور من نگاه میکنن و لبخند میزنن.
در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظههای کوچک من خوابهای نقره میدیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.