پارت اول

پارت اول

ستایش خلج

ایستاده بود و به آینه نگاه میکرد

شروع شد؟ کارش شروع شد؟

خون های روی دستش این موضوع را تایید میکردند

درون آینه چی میدید؟

یک هیولا؟ پوزخندی زد 

او انقدر ها هم از این اسم بدش نمی‌آمد 

در واقع اصلا از این اسم بدش نمی‌آید

و حالا که به یک هیولای واقعی تبدیل شده است، حس میکند که دنیا تازه معنی پیدا کرده

این شروعی تازه‌ است


"توماس"


-به نظر میرسه صبح سختی داشتید اقای جانسون میتونم از صورتتون تشخیصش بدم و همینطور دستاتون که مرتب مشتشون میکنید

قهوه ای که رو به روم گذاشته بود رو برداشتم و پولش رو پرداخت کردم

-بله همینطوره کم کم دارم به این فکر میکنم که به عنوان دستیارم استخدامت کنم

همون تمسخری که تو صدام بود رو توی چهره‌ام هم آوردم

خودش متوجه منظورم شد و زیر لب فقط گفت: 

"روز خوبی داشته باشید"

سری تکون دادم و زدم بیرون

درک نمیکنم که چرا مردم علاقه دارن خودشون رو باهوش جلوه بدن

نفس عمیقی کشیدم که با هوای پاک به لطف بارون یکم آروم شدم

هوا تازه از حالت ابری بودن بیرون اومده بود و زمین هنوز خیس بود

عاشق این هوا‌م

به دفترم رسیدم از پله ها بالا رفتم که دوباره دیدم جلوی دفترم، رو به روی میز منشی کلی زن زانوی غم بغل گرفته نشستن 

به چه امیدی فکر میکنن میرم شوهرشونو تعقیب میکنم که بفهمم خیانت میکنن یا نه؟

واقعا توهین آمیز بود

بین اون زن ها یه پسر جوون هم نشسته بود

با اینکه کنجکاو شده بودم اما بهش توجهی نکردم

به منشی سلام دادم و وارد دفتر شدم

اخیش! تنهایی

پالتوم رو از تنم در آوردم و اویزونش کردم و پشت میز نشستم

یکم از قهوه که هنوز گرم بود و خوردم

خدایا! هر روز داره کیفیت قهوه‌اشون کمتر میشه

داشتم از تنهاییم لذت می‌بردم که با صدای در متوجه شدم که این لذت زیاد دووم نمیاره

-بفرمایید

منشیم اومد تو، خانم اسمیت

-خانم من بهتون نگفتم که این خانمارو راه ندید؟ اصلا اومدن همونجا بفرستید برن هر روز مجبورم اون قیافه ناامید و عبوسشونو ببینم خودتونم میدونید من ازین کارا نمیکنم

-بله درسته اما من هر کاریم میکنم نمیرن 

سرمو به طرفین تکون دادم

-خدایا صبر بده

-ببخشید

منتظر نگاهش کردم

-اون آقایی که بیرون نشسته میگه باهاتون کار فوری داره

اخم محوی از روی کنجکاوی کردم

-پرونده قتل؟

-نه آقا

خورد تو ذوقم

-بهش بگو من دنبال دستیار نیستم

-اما من که هنوز نگفتم باهاتون چیکار داره

-از تو بعیده که متوجه نشی. توی دستش انگشتر ازدواج نیست، دکمه های لباسشو سرسری بسته برای همین جا به جا بستتشون پس یعنی آدم شلخته‌ایه و دنبال پنهان کردنشم نیست پس تنها زندگی می‌کنه و دنبال رابطه هم نیست خب یعنی ایشون دنبال این نیست که ببینه زنش یا دوست دخترش داره بهش خیانت می‌کنه یا نه به جز این قضیه میمونه پرونده قتل که برای اینم نیومده چی جز دستیار شدن میمونه؟

Report Page