ناشناس

ناشناس

Nied


قدم‌های خسته‌ش رو روی سنگ‌فرش‌های خاک‌خورده‌ی شهر می‌گذاشت.

بدون هیچ حس و انگیزه‌ای، اگه اسمی براش وجود داشت پوچی مطلق مناسب‌ترین اسم برای حسش بود.

کلاهِ سویشرت مشکی‌رنگش رو روی سرش انداخت، به قدم‌های برداشته شده‌ی خودش چشم‌ دوخت. کمی بابت چند روز غذا نخوردن و خستگی سرگیجه داشت، اما حتی ذره‌ای هم براش مهم نبود، نه تا وقتی که بتونه بدهیِ پدرش رو تماماً بپردازه. طی دوسال قبل با تمام تلاشش و داشتن چندین کار پاره وقت باز هم نتونسته بود بدهی پدرش رو بپردازه.

تنها سوالِ پررنگی که همیشه توی ذهنش حک شده‌بود و با خودش تکرار می‌کرد این بود که« چرا باید بدهی آدمی که مرده و هیچ‌وقت براش پدری نکرده بود رو بده!»

درسته که پدرش چهارسالی بود که با مرگش ترکش کرده بود، اما دردسر و بدبختی‌هاش رو‌ برای تنها پسرش به ارث گذاشته ‌بود. آهی‌کشید، قدم‌هاش رو به اتاق قدیمی و فرسوده‌ای که اسمش رو خونه گذاشته بود، برداشت.


از نظر جونگ‌کوک هرجایی که چند ساعتی رو بشه توش خوابید و اگه شانس بهت رو کرده باشه بتونی چیزی برای خوردن پیدا کنی تا شکم گرسنه‌ت رو سیر کنی، می‌شه خونه!


درِ زنگ‌زده‌ی خونه رو با صدای گوش خراشی باز کرد، جسمِ خسته‌اش رو به داخل خونه برد. فضای نیمه‌تاریک و سردِ خونه، کاغذهای ریخته شده گوشه‌ی اتاق و چندین قوطی خالی از نوشیدنی تنها چیزهایی بودن که به چشم می‌اومد.

به سمتِ بسته‌ی کوچک کیکی که مدت زیادی رو گوشه‌ی اتاق رها شده بود، رفت. با بی‌میلی کمی ازش رو خورد. سرش رو به دیوار تکیه داد، به گذشته و زندگیِ غیرقابل پیش‌بینیش فکر کرد.

این‌که چی باعث شد به این نقطه از تاریکی و بی‌حسی برسه، غرق در ترس و غم بشه و هیچ تکیه‌گاهی هم نداشته باشه. اما توان پیدا کردن یه دلیل هم نداشت.

فقط می‌خواست چشم‌هاش رو ببنده و به گذشته پرت بشه. به روزهایی که خانواده‌ای وجود داشت، مادری که بهش لبخند می‌زد و نوازشش می‌کرد و پدری که قهرمان داستان‌های شیرینی بود که برای دوست‌هاش با ذوق و شوق تعریف می‌کرد.


اما حالا همه‌چیز گذشته بود و در همون گذشته هم دفن شده بود. جونگ‌کوک خسته بود هم از خودش و هم از زندگی‌ای که مدت‌هاست زیر سایه‌ی تاریکی اسیر شده.

شاید حتی کلمه‌ی خسته برای جونگ‌کوک دیگه معنایی نداشت، تنها چیزی که می‌تونست اون رو به خوبی توصیف کنه مرده‌ی متحرک بود.


خودش رو کف‌ِ سرد اتاق رها کرد و پلک‌های سنگینش رو روی هم گذاشت. شاید فردا شانس بهش رو می‌کرد و راهِ فراری پیدا می‌کرد!


***


چسب رو بین لب‌های خشکش نگه داشت و مشغولِ چسبوندن تکه کاغذی رویِ دیوار شد. گاهی با نگاه‌هایی رو‌به رو می‌شد که پر از حس ترحم و تحقیر بود. مردم همیشه دنبال سوژه‌ای بودن تا با انگشت نشونش بدن و بعد با احساسی که روش رو دلسوزی میذاشتن بهش نگاه می‌کردن، اما جونگ‌کوک‌ یاد گرفته بود توجهی به اون نگاه های نفرت انگیز نکنه.


از صبح این پنجمین کاغذی بود که به دیوار چسب می‌زد به امید اینکه کسی پیدا بشه و از این جهنم نجاتش بده. اما هربار با تماس هایی مواجه میشد که فقط ناامید ترش میکرد و انرژی نداشته‌اش رو به دار می‌کشد.

نیم نگاهی به دیوار مقابلش و نوشته‌های کاغذ انداخت، به سمت سوپرمارکتی که کمی دورتر بود، حرکت کرد.

***


مشغول هم زدن نودل‌های نرم شده‌اش بود که با زنگ خوردن گوشیش چاپستیک‌هاش رو روی میز رها کرد. گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و به شماره‌ی ناشناس چشم دوخت، تعلل نکرد و به سرعت جواب داد.


- بله؟

+ هی پسر، نظرت چیه یه شب رو با من بگذرونی؟ پولِ خوبی بهت می‌دم.


با شنیدن حرف‌های مرد پشتِ خط اخمی روی صورتش نقش بست. البته اولین باری نبود که همچین تماس‌هایی رو جواب می‌داد. مثلِ همیشه بدون جواب دادن به حرف‌های مزخرف مرد تماس رو قطع کرد. حالش از همه‌ی آدم‌های اون شهر بهم می‌خورد، از همه‌ی اون‌هایی که آدم‌های بدبختی مثل خودش رو به چشم یه وسیله برای خالی کردن شهوتشون می‌دیدن متنفر بود.


با عصبانیت گوشیش رو روی میز انداخت و سرش رو به دست‌های لاغرش تکیه داد. خسته و درمونده بود، نیاز به یک خواب طولانی داشت.


با زنگ خوردنِ دوباره‌ی گوشیش سرش رو بالا آورد و به صفحه‌ی شکسته‌ش نگاه انداخت. دوباره شماره‌ای ناشناس! با فکر به اینکه دوباره همون شخص چند دقیقه پیش بود تماس رو جواب داد و با لحن عصبی و تندی گفت:

- کافیه اون دهن کثیف رو‌ باز کنی، قسم می‌خورم پیدات می‌کنم و با دست‌های خودم می‌کشمت.


+ فکر کنم اشتباه گرفتم! آقای جئون جونگ‌‌کوک؟


با شنیدن لحنِ مرد کمی اخم‌هاش باز شد، این‌بار خودش اشتباه کرده بود. پلک‌هاش رو محکم روی هم فشار داد و درمونده لب‌زد:

- بله، خودم هستم.


+ برای آگهی تماس گرفتم... می‌تونم دلیل کارتون رو بدونم؟


دلیل؟ دلیلی واضح‌تر از نیازش به پول؟ پوزخندی گوشه‌ی لب‌هاش جا خوش کرد.

- خودتون چی فکر می‌کنید؟ بنظرتون به فروش گذاشتن عضوی از بدنت بخاطر چی می‌تونه باشه؟


می‌تونست نفس‌های آروم مرد پشتِ‌خط رو بشنوه.

+ چقدر بدهکاری؟


- اونقدری که زندگی و خانواده‌ام رو بخاطرش از دست دادم.


با سکوتِ مرد با خیال اینکه اون هم مثل بقیه فقط بخاطر اذیت کردنش زنگ زده خواست تماسش رو قطع کنه که با صدای شخص پشت‌خط دوباره گوشیش رو به سمت گوشش برد.


+ فردا به آدرسی که برات می‌فرستم بیا. می‌تونیم باهم کنار بیایم.

و بعد صدای بوق‌های پشت سر هم بود که خبر پایان حرف‌های مرد ناشناس بود.


کمی بابت حرف‌های ناشناس به فکر فرو رفته بود. با شنیدن صدای گوشیش، نگاهی به صفحه‌ی ترک خورده‌ش انداخت. با دیدنِ آدرسی که فرستاده شده‌بود به حرف‌های مرد فکر کرد، یعنی قرار بود جونگ‌کوک از جهنمِ بدهی‌های پدرش خلاص بشه؟!



ادامه دارد...

Report Page