عشق!

عشق!


میدونی تو زندگیم خیلی از چیزا بود که تاحالا تجربه نکردم

همیشه شنیدم از همه که میگن باید براش صبر کنی

همیشه گفتن تو دنبالش نگرد خودش پیداش میشه

که شد.

واسه اولین بار حرف بقیه رو گوش کردم

واسه اولین بار بقیه به دردم خوردن

دنبال عشق نگشتم ولی عشق منو پیدا کرد.

دقیقا تو لحظه ای که به فکرش نبودم. دقیقا تو همون لحظه که نیاز به یه نفر داشتم که کنارم باشه دقیقا لحظه ای که حس میکردم جای یکی پیشم خالیه...

یکی از پشت به من نزدیک شد و منو در آغوش گرفت و بهم گفت که چشماتو ببند یه کم حرف دارم.

چشمامو بستم و گوشامو تیز کردم و در انتظار صحبتش موندم.

در گوشم گفت درسته دنبالم نگشتی درسته صدام نکردی ولی یه صدایی از ته قلبت میومد که داشت منو صدا میزد.

درسته دنبالم نگشتی ولی هر شب که میخوابیدی روحت در به در دنبال من بود که بیام و حال تورو خوب کنم.حرف هایش که تموم شد چشمامو باز کردم و به سرعت برگشتم ببینم کی بود اما هیچکسی پشتم نبود.

کمی با دقت به اطرافم نگاه کردم و چیز دیگه ای متوجه شدم...

دنیام تغییر کرده بود.

تو این دنیای جدید هیچ رنگی نبود. فک میکردم دچار کور رنگی شدم.

با خودم تحلیل میکردم که من تو زندگیم فقط یک چیز بوده که هیچوقت دنبالش نگشتم و صداش نکردم. اونم عشق بوده.

اگر این ندای عشق بود، پس خود عشق کجاست؟

حس کردم الان باید تکونی به خودم بدم و دنبالش بگردم

به اطرافم نگاه که کردم یه دختری رو از فاصله دور دیدم که خیلی مظلوم یه گوشه نشسته بود و کاری به کار هیچکس نداشت. این دختر با جزئیات دنیایی که توش بودم فرق داشت....

این دختر رنگ داشت. رنگی غیر از سیاه و سفید.

دخترک ، سرش تو کار خودش بود درحالی که بیکار بود

تمام کار و زندگیش شده بود درس خوندنش.

رنگ و روی این دختر جوری چشم منو گرفته بود و به چشمم جذاب میومد که انگار نه انگار یه عمر تو دنیای رنگی زندگی کردم!

تصمیم گرفتم حرکت کنم به سمتش...

اولین قدم رو شجاعانه برداشتم بدون هیچ فکر و نگرانی.

اما برای دومین قدم تعلل کردم.به فکر فرو رفتم و درگیر شدم.

درگیر اینکه اگر تنها آدم رنگیه زندگیم نخواد با من آشنا بشه چی؟ اگر تنها آدم رنگی زندگیم به من اهمیت نده چی؟اگر دنیای من تا ابد سیاه سفید باقی بمونه چی؟شاید این دختر راهی برای رنگین شدن دنیای من رو داشته باشه!

با وجود این افکار قدم دوم رو برداشتم و رسیدم به قدم سوم.

افکار و نگرانی هام برای قدم سوم بیشتر شد. نگران اینکه آیا اون هم منو رنگی بودن منو میبینه؟

اگر به چشم اون من سیاه سفید بودم چی؟

به آدمای سفید و سیاهس اهمیتی میده؟

قطعا نه چون منم اهمیت ندادم و دارم به سمت آدم رنگی قدم برمیدارم...

پنج قدم اول با وجود تمام نگرانی ها و افکار و درگیری های توی ذهنم گذشت.

قبل برداشتن قدم ششم جنس افکارم کمی فرق کرده بود. انگار با هر قدمی که برمیداشتم بیشتر با اون دختر آشنا میشدم و بیشتر از قبل میشناختمش... .

وقتی اینو فهمیدم قدم هامو سریعتر و با جرعت بیشتری برمیداشتم و تو یک چشم بهم زدن رسیدم به قدم دهم.

تو این مرحله حس میکردم خیلی نزدیکش شدم.

قلب و روحم وجودشو کنارم حس میکرد.

گرمای روحش رو حس میکردم اما هنوز نمیتونستم لمسش کنم.

با هر قدمی که برمیدارم حس میکنم کلی حرف میان من و اون رد و بدل میشه اما هیچکدوممون حرفی نزدیم!

چقدر زود گذشت. چقدر زود بهش رسیدم.

کلا ۲۰‌ قدم راه رفتم اما انقدر نزدیکش شدم که حس میکنم کاملا شناختمش.

انگار باهاش قبلا آشنا شدم. حرفاش چقدر برام آشنا بود.

اخلاقش،

رفتارش،

زندگیش...

اما ما که هنوز حرفی نزدیم!!!

اصلا متوجه اتفاقاتی که داشت میوفتاد نمیشدم و هیچ درکی از دنیای سیاه و سفید اطرافم نداشتم.

تنها چیزی که میتونستم درک کنم همون دختر رنگی بود.

تصمیم گرفتم که سر صحبت رو باهاش باز کنم.

تموم وجودمو استرس فرا گرفته بود.

پر از فکر بودم.

فکر اینکه از چی شروع کنم؟ با چه کلمه ای؟ مستقیم سوال بپرسم ازش؟ درباره این دنیا بپرسم؟ بگم من کجام؟ بگم چجوری دنیامو رنگی کنم؟ بپرسم که منو رنگی میبینه؟

این افکار و سوال ها مدام تو فکرم پرسیده میشد .

درگیر افکارم بودم که یهویی دیدم دختر سرش رو بلند کرد و شروع کرد به جواب دادن به سوالام.

از اولین سوال تا آخرین سوال رو جواب داد!

دهانم باز مونده بود و چیزی برای گفتن نداشتم.

اینکه چجوری فهمید من تو ذهنم چی‌ میگذره به کنار

از جواب هایی که داد بیشتر متعجب شده بودم.

مات و مبهوت مانده بودم و با چشمانی پر از اشک به چهره اش خیره شده بودم.

انگار دیوانه شده بودم!

اولین حرفی که بهم زد و منو به فکر فرو برد.

بهم گفت تو داخل این دنیا ۲۰ قدم به سمت من برداشتی تا بهم برسی.

تو اون لحظه توی ذهنم داشتم به کلمه «این دنیا» توی صحبتاش فکر میکردم که باز ذهن منو خوند و ادامه داد.

گفت که این دنیایی که ما توش هستیم به قول خودت دنیای سیاه سفید، اسمش مکتب عشق هست.

اینجا جاییه که عشق به دنیای آدم ها میره تا روح اونارو بکشونه تو این دنیا.

بعد اینکه روحشون به اینجا کشیده میشه یه ماجراجویی جدیدی آغاز میشه براشون؛ اون روح باید تو این دنیا ۲۰ قدم برداره تا به روح رنگی خودش برسه!

هر روح تنها یک روح دیگر رو رنگی میبینه و ۲۰ قدم فاصله داره باهاش.

کسی که مسیرش آسون باشه و زود برسه یعنی عاشق روح درستی شده.

اما کسی که مسیرش سخته و نمیتونه برسه یعنی انتخابش اشتباه بوده.

پرسیدم که چرا راه من انقدر آسون بود؟ چرا انقدر حس میکردم انقدر آشنایی برام؟ انگار اخلاق و رفتارت رو یه جایی دیده بودم!

دختر گفت راه تو آسون بود چون مسیری که انتخاب کردی تا به من برسی مسیر درستی بود.

و دلیل آشنا بودن من اینه که من و تو خیلی شبیه همیم!

پر از سوال بودم و اون پر از جواب

ازش پرسیدم که تو چجوری این همه اطلاعات از این دنیا داری؟ کمی فکر کرد و جوابی براش پیدا نکرد!

این اولین سوالم بود که بی جواب میمونه!

ظاهرا خودش هم جوابی نداشت و دنبال جواب بود.

گفتم قصد اذیت کردنت رو ندارم اما چجوری میتونم برگردم به دنیای آدم ها؟

همون دنیای رنگی که قبلا بودم!

گفت همونجوری که به این دنیا اومدی. بهش گفتم که منو یکی از پشت در آغوش گرفت و گفت چشمامو ببندم کمی حرف داره باهام.

حرفهاش که تموم شد چشمامو باز کردم و دیدم اینجام.

گفت نحوه برگشت به دنیای آدما اینه که عشقی که پیدا کردی رو بغل کنی و چشمات رو همون‌جوری ک موقع ورود به اینجا بسته بودی ببندی. اگر چشمات رو باز کردی و دیدی وارد دنیای آدم ها شدی یعنی اون آغوش دو طرفه بوده و به عشقت رسیدی. اما اگر برنگشتی یعنی اون شخص عاشق تو نیست. باید مسیر رو برگردی و به سمت دیگه ای بری...

اینم یادت باشه که به محض خروج از این دنیا تمام اتفاقات این دنیا از یادت میره.

بی درنگ دختر رو محکم بغل کردم و چشمانم رو بستم و دعا میکردم که به دنیای آدم ها برگردم...

بعد از چند ثانیه چشمامو باز کردم. دنیای آدم ها انقدر رنگ و بارنگ بود که چشممو اذیت میکرد.

وارد جسم خودم شده بودم. همه‌چیز عادی بود. حس عجیبی داشتم. یه حسی مثه دلتنگی اما شدید تر...

برگشتم که دختر را ببینم. اما اون پیشم نبود.

چیشد؟!

کمی دور و اطرافمو گشتم

تو دور ترین نقطه ممکن دیدمش!

بینمون هیچ چیزی نبود راه افتادم به سمتش قدم برداشتم.

انگار تمام این صحنه ها برام قبلا اتفاق افتاده بود.

قدم به قدم جلو رفتم تا بهش برسم قدم هایم رو میشمردم تا به ۲۰‌ برسد. چون میدونستم که بعد ۲۰ قدم من به عشقم میرسم.

۲۰ قدم شد!

هنوز نرسیده بودم... یه نگاهی به مسیر انداختم دیدم حتی یک قدم هم نزدیکش نشدم!!!

بار دیگه تلاش کردم و اینبار دوییدم.با تمام قوا دوییدم تا بهش برسم.

اما همچنان تلاشم بی فایده بود!

انگار زیر پام تردمیل گذاشته بودن.

نمیرسیدم بهش. اما میتونستم باهاش صحبت کنم و کاملا حضورش رو در کنار حس میکردم.

انگار تو یه دنیای دیگه ما چسبیدیم به هم!در آغوش هم!

هم صدای همدیگرو میشنویم و هم وجود همدیگه رو کنار هم حس میکنیم!

انگاری روحمون به هم چسبیده و همدیگرو در آغوش گرفتیم!

حس عجیبیه! شاید باید منتظر بمونم تا یه روزی تردمیل خاموش بشه.

چرا انقدر نزدیک همدیگه ایم ولی کلی فاصله بینمون هست؟

چرا انقدر روحمون چسبیده به همدیگه اما جسممون از هم دوره؟

با هزاران علامت سوال، راه عشق برای من آغاز شد، به امید اینکه پایانش با علامت دیگری باشه...

Report Page