دیگر آزاری

دیگر آزاری



(تشویق به دیگرآزاری در ادبیات فارسی)

پیش از هرچیز باید بدانیم که بسیاری از مفاهیم مدرن، به سادگی قابل ردیابی در متون کهن نیستند و نباید به محض یافتن شباهت‌هایی، در این دام بیفتیم که این مفاهیم یکی است و فکر کنیم همۀ این افکار را در ادبیات فارسی سراغ داریم، و همواره باید هشیار باشیم که در دام فضایِ «آنچه خود داشت» نیفتیم. با این تفاصیل، اگر بخواهیم، ریشه‌ها و نظایرِ آنچه را «سادیسم» یا «دیگر آزاری» نامیده شده، در ادبیات کهن بیابیم، مجالی وسیع می‌طلبد. از همین رو در این یادداشت، این مسأله را از نگاه مفهوم «تشویق شعرا به خشونت علیه دشمنان» در مدحیه‌ها می­‌جوییم.
چیزی که هست، تشویق به آزار دیگران در ادبیات عرب، در مدایح شعرای عرب، نظایر بسیار دارد. مثلاً «مُتَنبّی» شاعر مشهور عرب، بارها ممدوح خود را تشویق کرده که دشمنانش را سرکوب کند؛

أزِل حَسَدَ الحُسّاد عنّی بِکَبتِهم                  فأنتَ الذی صیرتَهُم لی حُسّداً

إذا شدَّ زندی حُسنُ رأیِکَ فیهِم                ضربتُ بسیفٍ یقطع الهامَ مغمداً

کینۀ دشمنان مرا با خوار کردن آنها از میان ببر، زیرا تو آنها را دشمن من کرده­ای.

اگر نظر نیک تو بازوی مرا در برابر دشمن قوی کند، سر آنان را با شمشیرِ در نیام از تن جدا می کنم....

به طور کلی تقریباً در همۀ این نمونه ها، شاعر (که نقش دستگاه تبلیغاتی و پروپاگاندای حکومت را دارد) ابتدا از «دیگری»، که «دشمن» و «خصم» و...نام دارد، اهریمنی می­سازد که «جهنم» و شری مطلق است که همۀ گزندها از جانب او می­‌رسد، و آنگاه هرچه بدی و شر و جنایت است، در حق او رواست. و این گونه به راحتی می­‌شود توجیه­‌گرِ همۀ جنایات دستگاه حاکم بود.

از این نمونه‌ها در ادبیات فارسی نیز کم نیست. در ادامه به یکی از قصاید فرخی سیستانی از این زاویه می­‌نگریم. فرخی نه تنها دائماً جنایات محمود غزنوی در هند و ...را توجیه کرده، بلکه او را مرتباً به تکرار آن اعمال تشویق کرده است. مثلاً در جایی در وصف او می­‌گوید؛

هزار شهر تهی کرده از هزار مَلِک            هزار شاه پراکنده از هزار حصار

همیشه عادت او برکشیدن اسلام               همیشه همتِ او پست کردنِ کفار...

و پس از وصفی بیمارگونه از آزارهای محمود نسبت به این «کفار» و «دشمنان» و بدبختی‌هایی که سپاهیان از او می‌کشند، از جمله می­‌گوید: خار در سُرین ستور فرو رفته، آنگونه که میخ آهنین به ریگ می‌رود:

چه خارهایی کاندر سُرین‌های ستور                       فروشدی چو به ریگ اندر، آهنین مسمار

و اگر این خارها در دست کسی فرو می­‌رفت، از سوی دیگر دستش بیرون می­‌آمد:

اگر به دستِ کسی ناگهان فرو رفتی                     ز سویِ دیگر از او بهره یافتی دیدار

در راه‌هایی که تاجران اموال خود را از بیم گذاشته و فرار کرده بودند؛

بدان ره اندر، معروف شهرهایی بود                      تهی ز مردم و انباشه ز مال تجار

سپاه محمود به حصاری می رسد که از بس در آن آدم می­‌کشد، دیوارش مانند پارچه‌های رنگارنگ، به خون آهار می­شود:

به یک زمان در و دیوارِ آن حصارِ قوی                 چو حُلّه کرد و مر آن حُلّه را ز خون آهار

پس از آن محمود به سپاهیان گفته که: هریک از شما ثوابی برای روز جزا می خواهید، اکنون وقتِ وقت است که با کشتن این «کفار» بدان نائل شوید:

به سرکشانِ سپه گفت هرکه روزِ شمار                  ثواب خواهد جستن همی ز ایزد بار،

به جنگِ کافر از این رود بگذرید به هم                که هم به دستِ شما قهرشان کُنَد قهّار

سپاهیان نیز بی درنگ به آب زده و با تیر و نیزه، جامه از تن «کافران» کندند و هیچ کس از «مخالفان» را برجا نگذاشتند:

ز جامه بر تن کافر همی جداکردند                                  به تیر، تار ز پود و به نیزه، پود از تار

چو زین کرانه شهِ شرق دست بُرد به تیغ                بر آن کرانه نماند از مخالفان دیّار

شاه نیز پس از آنکه در مصافِ خصم، «دو دختر و دو زنش را فرو گرفت از پیل»، خون لشکر او را هم بریخت. شاه در ادامه به یکی از شهرهای هند می­‌رسد که از زیبایی مانند بهشت است و بت‌کده هایی دارد که از زیبایی و تزیینات مانند ارتنگ مانی است:

سرای‌هایِ چو ارتنگِ مانوی پر نقش                      بهارهایِ چو دیبای خسروی بِنِگار (نگارین و منقش)

جناب محمود هم که در کفر زدایی، بی نظیر است، تمام این شهرها و بتکده‌ها و تزیینات بی نظیر را آتش می‌زند و با خاک هموار می­‌کند و بهارها (بتکده‌ها) را مانند «نار کفیده» (انار تَرَک خورده) از هم می‌گسلد:

بخواست آتش و آن شهرِ پر بدایع را                    به‌آتش و به تبر کرد با زمین هموار

سرای‌هاش چو کوزه‌ی شکسته کرد از خاک             بهارهاش چو نارِ کفیده کرد از نار

بسوخت شهر و سوی خیمه بازگشت از خشم         چو نرّه شیری گم کرده زیر پنجه شکار

و باز مژده می‌دهد که؛ ای شاه امسال جنگی دیگر در پیش است تا بروی و «مفسدان» را نابود کنی و باید آگاه باشی که «غزو» امسال از پارسال واجب‌تر است:

خدایگانا! غزوی بزرگت آمد پیش                                   تورا فریضه‌ترست این، ز غزو کردنِ پار

همی روی که جهان را تهی کنی ز بدان                ز مفسدان نگذاری تو در جهان دیّار

در پایان، شاعر که گویا حس کرده، هنوز این یادآوری‌ها کافی نبوده، به شاه هشدار می­‌دهد که: «مخالفان»تو مارانی هستند که در حال اژدها شدنند. این بیت را چند سال بعد، مسعود رازی تضمین کرده و به این صورت بسط داده است؛

مخالفانِ تو موران بُدند و مار شدند                        برآر از سرِ مورانِ مارگشته دمار

مده امانْشان زین بیش و روزگار مَبَر                                  که اژدها شود ار روزگار یابد مار

طُرفه آنکه وقتی مسعود رازی، سالها بعد، برای خودشیرینی، به تأسی از سَلَفِ خود، فرخی، این اشعار را برای مسعودغزنوی می­‌سراید، سلطان بر او خشم می­‌گیرد و آن را نوعی دخالت در کار خود تلقی نموده و وی را به هندوستان تبعید می­‌کند! تا نشان دهد که چاه کَن همیشه در ته چاه است و دخالت در این امور، حتی با نیت چاپلوسی، گاهی ممکن است خطرناک باشد. بیهقی که خود در آن روز شاهدِ ماجرا بوده، واقعه را به زیبایی وصف کرده که مسعود به جشن مهرگان نشسته بود و «شعرا را هیچ نفرمود و بر مسعود رازی خشم گرفت و فرمود تا اورا به هندوستان فرستادند» وی پس از نقل همین شعر می نویسد « این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هرچند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد».

در تشویق به آزار دشمنان، فرخی تنها نیست، شعرای فروان دیگری نیز چنین کرده اند. از جمله کمال اسماعیل (شاعر اصفهانیِ قرن شش و هفت) چندین رباعی در دنبال هم، در وصف «تیغِ مردم خوار» ممدوح سروده است. در جایی ممدوح را ستوده و گفته؛

تیغ تو که همچو مرگ مردم خوارست                  دندانِ اجل در لبِ او پنهانَست

و در جایی دیگر اورا به دلیل آنکه «جگر گوشۀ خصم» را نابود کرده، تشویق می کند:

شاها همه کارِ تو ز هم طرفه ترست                     در عقدِ ظفر نثارِ تیغِ تو سرست

پیوند گرفت با جگرگوشۀ خصم              آن قطرۀ آبی که ز صُلبِ کمرست

و در رباعی دیگر با ردیف «کُشته چو شمع» از آنکه بدخواهِ شاه، سوخته و کشته شده، اظهار مسرت می کند:

ای دشمنِ ملکِ تو به غم کُشته چو شمع               بدخواه تو باد دم به دم کُشته چو شمع

برگشت ز پیش تو سپاهِ دشمن                             هم ریخته، هم سوخته، هم کُشته چو شمع

 

ولی در عین حال باید دانست که همۀ شعرای ادبیات فارسی چنین نبوده‌اند. در سویِ مقابل، فردوسی و سعدی‌اند که همواره شاهان را از بیداد و ظلم برحذر داشته‌اند. در شاهنامه در حدود 20 بار به «بی آزاری» توصیه شده:

نباید ز گیتی تورا یار کس                       بی آزاری و راستی یار بس...

 سعدی نیز پدرانه ممدوحان خود را از آزار خلق بر حذر داشته و گفته است:

کجا خود شُکر این نعمت گزارم              که زور مردم آزاری ندارم

و این شعر همانست که حافظ از او گرفته و به این صورت تضمین کرده است:

من از بازوی خود دارم بسی شُکر             «که زورِ مردم آزاری ندارم»

 پرداختن به نگاهِ شعرایِ مقابلِ این جریان فرصتی جداگانه می‌طلبد ولی به طور کلی باید بدانیم که نباید منش و تفکرِ یک شاعر را به کل ادبیات فارسی تعمیم دهیم.

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ                                  که رستگاری جاوید در کم آزاری‌ست

(یادداشتی‌ست که در شمارۀ سوم هفته نامۀ کرگدن، در پروندۀ سادیسم و دیگری آزاری نوشتم. تصاویر از همین مجله برداشته شده)

Report Page