اقتصاد
اسماعیل نوشادفصل پنجم/بخش اول_از کتاب بازخرید امر از دست رفته
سلامان مطابقِ راهنماییِ کارمند، مدارکِ خود را به خانمِ کیانی تحویل داد. کارِ ثبت نامش تقریبن تمام شد. چند مدرک کم داشت که متعهد شد تا پایانِ ترمِ تحصیلی، آنها را تحویل دهد. خسته بود و میخواست کمی استراحت کند. کلیدِ اتاقاش را گرفت؛ اتاقِ شمارهی سیصد و هشتاد، طبقه پنجم خوابگاهِ «اوقاف». ساختمان خوابگاه آسانسور نداشت. اثاثِ اتاق شاملِ یک تخت، یک کمد (که در آن مقداری ادویهجات، نمک، کاغذ، یک شیشه ترشی و یک بطری روغن بود)، همچنین یک یخچال و یک اجاقِ گازِ کوچک میشد. پنجرهای نیز به سمتِ محوطهی خوابگاه باز بود. پرده را کنار زد و بیمعطلی رویِ تختِ خواب افتاد.
*
چشمانش را که گشود، هوا تقریبن تاریک شده بود. احساسِ گرسنگی میکرد. برخاست و به سمتِ یخچال رفت تا ببیند آیا چیزی برای خوردن پیدا میکند. به جز تعدادی تخمِ مرغ چیزی در یخچال نبود. تخم مرغها را برداشت و سمتِ کمد رفت تا بطریِ روغن را بردارد. تا آنجا که یادش میآمد قبل از اینکه بخوابد یک بطریِ روغن در کمد دیده بود، اما اکنون غیب شده بود. یعنی اشتباه میکرد؟ شاید آن را در خواب دیده بود؟!...
در این افکار بود که ناگهان، دستی از درونِ کمد روغن را روی یکی از طبقات گذاشت!
بفرمایید این هم روغن، عذرخواهی میکنم آن یکی را فروختم!
یکه خورد! یک نفر از پشت به کمد راه داشت! و عجیبتر اینکه بطریِ روغن را فروخته بود!
چی؟ کسی اینجاست؟!
مگر روغن نمیخواستید؟ این هم روغن. میشود پنج هزار تومان. قابلِ شما را هم ندارد. البته با آن تخم مرغها و نان جمعن هشت هزار تومان.
لعنت بر شیطان! تو دیگر کیستی؟
من؟ من «بازار» هستم. یعنی مرا نمیشناسی؟
بازار؟ مگر بازار اسمِ یک مکان نیست؟
خب چه اتفاقی میافتد اگر اسمِ یک شخص نیز باشد؟
اشیاء روی طبقات را به زمین گذاشت، تا بتواند آن سوی کمد را ببیند. یک مغازهی بزرگ پشتِ کمد قرار داشت؛ پر از «کالا»! مبهوتِ چیزی بود که میدید. یکییکی طبقههای کمد را که فقط یک سری تختهی ساده و مستطیل شکل بودند، بیرون کشید. اکنون این فضا بیشتر به شکلِ یک در بود تا کمد؛ دری از اتاق به یک مغازهی بزرگ!
واردِ مغازه شد و با حیرت به در خیره شد. از این سمت، درِ کمدِ اتاقاش ویترینِ یک مغازهی بزرگ بود و تعدادی «کالا» بر روی آن چیده میشد.
عجب!!
عجب؟ مگر چه چیزِ عجیبی دیدهای جوان؟
رویاش را به سمتِ صدا برگرداند. سمتِ راستاش مردی میانسال دید با ریشهای تراشیده و موهای جوگندمیِ آراسته که کت و شلواری شیک و کاربنی رنگ پوشیده بود. قیافهاش در کل جذاب بود.
خوش آمدید!
مغازهی شما به اتاقِ من باز میشود؟
مغازهی من به همه جا باز میشود.
به همه جا؟!
بله هرجا که «کالا» باشد من هم آن جایام. اتاقات. فرشِ زیرِ پایات. خودکار و قلمات. مسواک و خمیر دندانات. حتی در دستشویی و حمام نیز بنده در خدمتگزاری حاضرم!
احساسِ ناامنی در وجودش رخنه کرد. سلامان با خود میگفت: آیا این مرد در همهجا حضور دارد؟ حتی در دستشویی؟! البته بیراه هم نمیگوید؛ کالا حوزهی خصوصی و عمومی نمیشناسد. در همه جا هست.
من اندکی گیج شدهام. میشود شرایط را کمی بیشتر برایام توضیح دهید؟
خب، ببین پسر جان؛ هیچ چیزِ عجیبی وجود ندارد. وقتی روی یک مادهی خام «کار» انجام میشود، این ماده تبدیل به یک وسیلهی کارآمد میشود و دارای «ارزش» است. این وسیله هنوز یک کالا نیست. تنها در صورتی یک کالا میشود که در «گردش» باشد. وظیفهی من برقرار داشتنِ دائمی این گردش است. من جمع آوری میکنم و توزیع میکنم. این گردآوری و پخش به گستردهترین شکلِ ممکن است. تمامِ اشیایی که انسان با آن سر و کار دارد در حوزهی کارِ من قرار دارد، حتی آنهایی که به ظاهر شیء نیستند، اما میتوانند کالا باشند؛ مثلِ کارِ انسانی. از روزی که تمدن شکل گرفت وضع بر همین منوال بوده است.
یعنی از ابتدا قرار بر این شد که شما مسئولِ گردشِ کالا باشید؟
قرارداد؟ قراردادی در کار نیست. بازار یک ضرورتِ متافیزیکی است.
ضرورتِ متافیزیکی؟
بله یک ضرورتِ کاملاً متافیزیکی.
میشود برایام توضیح دهید.
کارمند برایات رانههای قدرت را توضیح داد؟
بله.
خب این رانههای قدرت در نقشِ خدایان عمل میکنند. اما این خدایان قدرتِ صرفاند و اگر به توازن نرسند، جنگ میشود. همان طور که شنیدهای این رانهها در حوزههایی به توازن میرسند. در این حوزههاست که «معبد»ها شکل میگیرند. معبد جایی است که خدایان یکدیگر را به رسمیت میشناسند و در فرایندِ «مبادله» قرار میگیرند.
یعنی خدایان با هم مبادله میکنند؟
بله. از طریقِ نذورات و اموالی که وقفِ معابد میشود، معبدها صاحبِ «خزانه» و «ثروت» میشوند؛ این ثروت در جریانِ مبادلهی بین معبدها به «سرمایه» تبدیل میشوند و بازار در اینجا شکل میگیرد. قبیلهها، اقوام، احزاب، ملتها و دولتها، با پرداختِ حق و حسابِ معبد از طرفِ آن به «رسمیت» شناخته میشوند و میتوانند در بازاری که حولِ معبد شکل گرفته به مبادله بپردازند.
یعنی میگویید بازار و معبد از ابتدا در هم گره خوردهاند؟
دقیقن و تا زمانی که این مبادله برقرار باشد، «صلح» برقرار است.
و اگر این مبادله به هم بخورد؟
در این صورت خدایان به اموالِ یکدیگر چنگ میاندازند و شرایط «جنگی» پیش میآید.
در وضعیتِ صلح این معابد چگونه عمل میکنند؟
میتوان گفت توافقِ خدایان و الههگان در به رسمیت شناختنِ یکدیگر، در فرایندِ مبادله موجبِ ایجادِ «قوانینِ» مختصِ هر معبد شد. این توافق سرتاسری است و باید هفت معبد با هم به توافق برسند تا شرایطِ صلح و وضعِ قوانین شکل بگیرد. مثلاً قانونِ ازدواج بایستی از توافقِ خدای عشق و خدای خوشبختی و همچنین خداوندگارانِ دیگر شکل گیرد. همه بایستی در این فرایندِ مبادله نقش داشته باشند تا شرایطِ یک ازدواجِ قانونی فراهم شود. باید «مهر» خوشبختی زن و مرد را تضمین کند؛ «آناهید» عشق را؛ «ماه» امنیت و آرامش را؛ «خرداد روزی را»؛ «کیوان» عدالت را؛ «برجیس» تفاهم و صلح را؛ «هرمس» دانش را و «بهرام» نیز شر درست نکند و بدخواهان را بتاراند. این هدایا از طرفِ خدایان در مقابلِ نذورات و هدایای معابد از طرفِ انسان، و مبادلهی این نذورات توسطِ کاهنان با دیگر معابد عطا میشود. این کاهنان که در اثر لاهوتیسازیِ زمین کمکم سرمایهدار شدند، اجدادِ معنوی من بودند. امروزه خدایانِ اسطورهای به تاریخ پیوستهاند، اما ساز و کارِ «سکولاری» که از آنها باقی مانده به همان روال ادامه دارد؛ هرچند دیگر کسی پرستیده نمیشود.
در جایی خواندم یکی از متفکرانِ چپ از «ناسوتیسازیِ» زمین صحبت میکرد، حالا دلیلاش را فهمیدم.
بله احتمالن دلیلاش همین بوده است. ولی مواظب باش که حملهی دولت به بازار را تحتِ عنوانِ حمایت از فقرا، با عدالتجویی اشتباه نگیری.
منظورتان این است که مارکسیسم نوعی حملهی دولت به بازار بوده است؟
ببین آقای سلامان، در جامعه همهی ما در یک خانواده به دنیا میآییم. بعضی در جوانی از زیرِ سیطرهی پدر در میآیند. اینان به بازار میپیوندند. بختِ نیک بهعلاوهی هوشی زنده که جمعن عقلانیتی توزیعی را خلق میکنند، برای آنها جای پدر را میگیرد. برخی نیز تا پایانِ عمر نمیتوانند از سیطرهی پدر رها شوند، آنان از پدرِ خانوادگیشان جدا میشوند تا با عنوانِ کارمند زیرِ سیطرهی بزرگترینِ پدرها یعنی دولت درآیند. دستهی سومی نیز وجود دارند که نه در دولت و نه در بازار جایی ندارند. آنها دربهدرانِ عالماند. انقلابهایی که برای نجاتِ این دربهدران صورت میگیرد، غالبن حربهی دولتها برای حمله به بازار است. آنها میخواهند آزادی و بخت را به زیرِ سیطرهی عقلانیتِ بروکراتیک در آورند؛ همان اتفاقی که پساز پیروزیِ همهی انقلابهای مارکسیستی افتاد. یک دولتِ توتالیتر مسئولیتِ همه چیز را به عهده میگیرد، اما فقرا همچنان فقیر باقی میمانند. عدهای که نتوانستهاند از زیرِ چترِ پدر خارج شوند، سعی میکنند این حقارت را همهگیر کنند و بازاریان را از بین ببرند. همهی آرمانهای زیبای بشر از بازار درآمده؛ آزادی، زندگی، رفاه، پیشرفت، غرور، سربلندی ...، ولی کارمندانِ دولت بردگی را برای همگان به ارمغان میآورند. کمونیسم تنها طرحی برای تحققِ دولتِ تمامیتخواهِ هگلی بود و توسطِ مارکس به ثمر نشست. فقرا هم که مرغِ عزا و عروسیاند.
پس برای فقرا چه باید کرد؟
من فکر میکنم از طریقِ توسعهی بازار میتوان همهی آنها را به کار گماشت. عدالتِ بازار با عدالتِ دولت متفاوت است. دولت میخواهد مانندِ پدر کالا را بینِ نیازمندان تقسیم کند، اما بازار بخت را توزیع میکند. برایِ به دست آوردنِ بخت باید فعال بود، نه مانندِ گدایان روی زمین نشست تا کمک برسد. بخت به تو فرصتی میدهد تا بتوانی کالاهایِ موردِ نیازـات را به دست بیاوری. بازار در نقشِ مثبتاش بخت را بینِ مردم توزیع میکند. وانگهی امروزه بسیار شنیده میشود که طبقات اجتماعی از طریقِ بازار به وجود آمده است. این سخن بیاساس است. این سخن معلول را به جای علت گرفته است.
چگونه؟
خب! اغلبِ مردمان را غریزهی «بقای نفس» هدایت میکند. آنها میخواهند که در هر شرایطی زنده بمانند. اما همگان این گونه نیستند. گروهی همیشه در تاریخ بودهاند که آمادگی داشتهاند به خاطرِ ارزشها و ایدهها و اندیشهیشان، جانشان را فدا کنند. این ایستادگی ایدئولوژیک در برابرِ غریزهی بقای نفس رازِ تفاوتِ طبقاتِ اجتماعی است. کسی میتواند ادعای سروری کند، که بتواند یک پیمان را تحتِ هر شرایطی به گردن گیرد. ثروت و قدرت تنها پیامدی ثانوی از چنین مقاومتی است. هر وقت که این طبقه دیگر نتواند چنین ایستادگیای را از خود نشان دهدـخواه به علت فرسودگی ایدئولوژی و پیمانشان، خواه به علت تنپروری و کاهلی اعضای طبقهـباید جایاش را به دیگری سپارد. اما این تنها تغییر اعضا و یا ایدئولوژی طبقهی برتر است و نظامِ طبقاتی همچنان پابرجاست. اگر در یک جامعه آنان که فقط غریزهی بقای نفس هدایتشان میکند، قدرت را به دست گیرند، در واقع تا فروپاشی این جامعه چیزی باقی نمانده است. مطمئنن یک جامعه باید توانایی آن را داشته باشد که طبقاتِ فرودستِ خود را در برابرِ نیازهای ابتداییای از قبیلِ خوراک و پوشاک و سرپناه حفاظت کند، اما این به معنای به وجود آمدنِ یک جامعهی بیطبقه نیست. در یک جامعهی بیطبقه هیچکس حاضر نیست مسئولیت بقای جمعی را برعهده گیرد. ارزشها بی صاحب میشوند و همه چیز به گردنِ یک سیستمِ بوروکراتیکِ ماشینی انداخته میشود. هرکس سعی میکند که تا اندازهای که میتواند از این سیستمِ کاملا مکانیکی، در جهتِ بقای نفسِ جزئیاش دزدی کند و این امر پیوسته نظام را به قهقرا میبرد. به عبارتی تنها در صورتی یک جامعه پابرجا میماند که یک طبقهی جان بر کف حضور داشته باشد. این طبقه حولِ یک پیمان جمع میشود، و این جمعیت هستهی یک «جامعهی مدنی» است.
این گوشزد را به خاطر خواهم سپرد. پرسشی دیگر؛ چرا این به اصطلاح خدایان، همیشه در حالِ صلح نیستند؟
خدایان بعضی وقتها جنگهایی میکنند، که طبقِ روالِ عادی پیش میرود. ممکن است بسیاری از انسانها کشته شوند، اما این امر برای خدایان بحرانی نیست. بهرام معمولن در این هنگام نقشِ اول را بازی میکند و پس از فروکش کردنِ خشماش، شرایط به حالتِ اول باز میگردد. ولی در پارهای مواقع کار از دستِ خدایان خارج میشود و «سرنوشت» زمامِ امور را به دست میگیرد. این نبردها، نبردهای «پایانه»ای هستند و توازنِ قوا به تمامی از دست میرود. خدایان از ترس پا به فرار میگذارند و معبدها خالی میشود.
این چگونه خدایانی هستند که از ترس پا به فرار میگذارند؟
مگر کارمند به تو نگفت این دالها تهی هستند؟
آری درست است.
معابد از همان اول تهی بودهاند و خدایان تنها نوعی چینخوردهگیِ در سطحاند و ارجاعی در عمق ندارند. فرمانروا تنها یکی است، همو که در پایانهها فرماناش میآید. بدونِ این فرمان/پیمان، هیچ «امکان»ی برای توازنِ قوا در کار نیست.
این فرمانروای واحد کیست؟
اگر سرنوشت یاریات کند در آینده خواهی فهمید؛ این موضوع از حوزهی من خارج است.
پس برایام توضیح بده این معابدِ خالی چگونه ثروتمند میشوند؟ جدا از نذورات و اوقاف، زیرا همان طور که گفتی امروزه این معابد سکولار شدهاند و نمیتوانند به این گونه درآمدها وابسته باشند.
دقیقاً به این دلیل که خالیاند ثروتمند میشوند.
یعنی چه؟ جنابِ بازار ما را بازی میدهید؟
نه پسرجان حقیقت را به تو میگویم. وقتی در مقابلِ یک کالا، کالایی هم ارز بدهی چیزی اضافه به دست نمیآوری. اما وقتی در مقابلِ یک کالا هیچ ندهی، خب طبیعی است که از هیچ ثروت آفریدهای، اینطور نیست؟
به نظر این گونه میرسد! آیا کسبِ چنین ارزشِ افزودهای بی عدالتی نیست؟
من اینگونه نمیاندیشم. آخر انسان همانقدر که به حضور نیاز دارد، به غیاب نیز محتاج است. این معبدهای تهی، این دالهای تهی، نوعی مضاعفسازی در سطحِ زباناند. زبان در مرزهایاش به چیزی جز خودش ارجاع ندارد. این فرایندِ خود ارجاع در مرزهای زبان موجوداتی «ضروری» خلق میکند که خودشان دلیلِ خودشاناند. آنها تنها در زبان «حضور» دارند و بازتابِ «غیابِ» هستی شناختیشان در واقعیت، پیوسته ذهن را به حضورِ زبانیشان ارجاع میدهد. این بازتاب مکررِ آینهگون به تورمِ این دالها میانجامد واین دالهای متورم نوعی گرانش تولید میکنند که سنگینیشان مانندِ میخهایی بافتِ تمدن را صورتی پایدار میدهد. این دالهای متورم به مانندِ «سنگِ بنای» معابد ضامنِ قوانینی هستند که انسانیت برپایهی آنهاست. طبیعی است برافراشته ماندن چنین معابدی هزینهبر است، و به همین دلیل خدایان به نذورات نیاز دارند. اصولن رخدادِ زبان حاصلِ برهم کنشِ نیروی معبدها در حالتی متوازن است و بدینگونه آن گزارهی بنیادینِ زبان خلق میشود. با اینهمه بایستی مراقبِ متولیانِ معبد باشیم؛ آنها باید در نقشِ یک کارگزار یا یک مدیر در مقابلِ این ثروتِ عمومی عمل کنند، نه در نقشِ یک سرمایهدار. هر سرمایهداریای که به یک شخص برگردد نوعی «اختلاس» است. سرمایه به این دلیل در معبد انباشته میشود که برای مصرفِ عمومی به گردش درآید. بنابراین کاهنانِ معبد بایستی آزمونِ حقیقت را از سر بگذرانند و برای حقیقت به خدمتِ معبد درآیند، نه پول. این دلیلِ زهد و حقیقتخواهیِ کاهنان است. خدمت به معبد برای خدمت به همه. در واقع بازاری و کاهن از ابتدا یک شخص بودهاند و حال نیز که جدا شدهاند یک روحاند در دو بدن.
حال فهمیدم چرا بانکدارانِ آمریکایی در بدوِ تأسیسِ آنجا، آن قدر علاقه داشتهاند در یکی از فرقههای پروتستان در جلوِ چشمِ همگان غسلِ تعمید شوند!
روالِ کار همین است.
شما رخدادِ زبان را از اساس، پدیدهای درهم تنیده با اقتصاد و مبادله میدانید؟
همین طور است.
اما امروزه به نظر نمیرسد این معابد باقی مانده باشند.
امروز نیز وال استریت یک معبد است، اما با یک گناهِ بزرگ، و آن از دست رفتن روحانیتِ کاهنان و تبدیلِ آنها به سرمایهدارانی است که برای خود کار میکنند نه برای معبد و مردم. خودبسندگیِ بازار از دست رفته و بورسبازان پیوسته جامعه را به خطر میاندازند. این بازار دیگر نمیتواند امورِ مردم را سامان دهد و نیاز به نظارتِ دائمیِ دولت دارد. دولتی که البته با سرمایهداران معبد سر در یک آخور دارد و بنابراین امیدِ کمی به اصلاحِ امور هست. امروز انسان باید بارِ دیگر دلایلِ قوامِ بنیادینِ بازار را به یاد آورد. در واقع بازار و اقتصاد بیش از آنکه اموری مادی باشند، پیوستهی متافیزیک و الهیاتاند. غذا و سرپناه و دیگر ضروریاتِ مادی فقط در نسبت با فرد مادیاند، ولی در نسبت با جامعه و تمدن از ابتدا در ساختی متافیزیکی تعریف شدهاند که امروزه به آن اقتصاد میگویند. آیا نشنیدهای یکی از اسمهای عیسی در مسیحیتِ نخستین «مردِ اقتصاد» بود؟
و آن گزارهی بنیادین چیست؟
«هستی و معنای کلمه از خداست». این است آن گزارهی بنیادین. کلمه در اینجا هم به وجه زبانی و هم وجودی معنا دارد.
آیا «خدا» نیز نوعی دالِ متورم است؟
خیر اینگونه نیست. گزارهی بنیادینِ زبان، زبان را در تمامیِ هستیاش به نمایش میگذارد: کلمه؛ و کلمه از خداست. این تنها جایی است که زبان به خارج از خودش ارجاع میدهد. زبان در تمامیتاش یک معجزه است. این ارجاعِ بنیادین معنا را میآفریند.
آیا نمیتوان اینگونه گفت که فساد در ذاتِ این اقتصاد متافیزیکی قرار دارد؟ آخر مگر میشود کاهنی که هیچ نظارتی را بر نمیتابد، نخواهد این سرمایهی عمومی را به جیب خود بزند؟
راستش را بخواهی تا حدودی درست میگویی. اما این نیز ناشی از ذاتِ «رخدادِ» زبان است نه طمعِ کاهـنـتـاجرِ معبد.
چرا؟
زبان در بدوِ رخدادش معنایِ کلمه را از خدا چونان معجزه میگیرد. میدانی چرا معجزه؟
نه از کجا بدانم؟!
به این دلیل که رخدادِ زبان در تاریکیِ مطلق روی میدهد. در تاریکی تنها خدایان حضور دارند، آنها تنها حفرههایی تهی هستند. معنای زبان که هستیبخشِ کلمه باشد، در این رخدادِ بنیادی «غایب» است. این غیاب باعث میشود که زبان حالتِ ارجاعیاش را فراموش و شکلی ساختاری پیدا کند و در اطرافِ این دالهای تهی چین میخورد و گسترده میشود. البته این ساختارگرایی به هیچعنوان بنیادین نیست و تمام مواضعِ زبانی از قبیل نامها و ضمیرها معنایشان را از «ردِ» به جا مانده از معنایِ غایب میگیرند. اما ایدهئولوژی با وجودِ این ارجاعات به وسیلهی خشونتِ قدرت، ساختار را قوام میدهد. بدترین معضل در این حالت، این است که ارجاعِ ساختارِ اقتصادی به فرد فردِ مردم، از دست میرود و ساختار به صورتی خودکفا گسترش مییابد. در این صورت ممکن است ساختار دارایِ «رشدِ اقتصادی» باشد، ولی این به معنای بهبودِ رفاهِ مردم نیست. مفهومِ رشدِ اقتصادی همیشه مفهومی مشکوک بوده است، اما اقتصاددانانِ سرمایهدار پیوسته با مغلطه آن را به معنای بهبودِ وضعیت مردم میدانند.
ادامه دارد...