عکس
EHope⁷چلیک!
پسر جوان برای یازدهمین بار دکمهی دوربین رو فشار داد. صدای عکس گرفتن اون جسم مشکی کوچیک، تنها دلخوشی این روزهای پر تنش اون شده بود.
عکاسی نمیکرد، با نگاهش نقطهی نامعلومی از اتاق رو تحت نظر گرفته بود و همونطور که تو افکار پریشونش غرق بود، هر چند ثانیه یک بار دکمهی دوربین رو میفشرد.
تایم کاری تموم شده بود اما اون نمیخواست به خونه برگرده، به جایی که دیگه کسی انتظارش رو نمیکشید و خیلی وقت بود که عطر مردونهی تلخ و غریبی، جایگزین عطر همیشگی اون شده بود.
در اتاق شخصیش با صدای آرومی باز شد و رئیس و البته دوست صمیمیش، غرولند کنان وارد شد: معلومه کجایی مین یونگی؟
پسر مو مشکی عینکش رو از روی صورتش برداشت و با خونسردی جواب داد: اینجا نشستم.
مرد قد بلند در رو بست و درحالیکه روی مبل چرم سفید رنگ، رو به روی میز کارمندش مینشست گفت: دارم میبینم. قرار بود دو ساعت پیش تو اتاق من باشی اما هنوز اینجا نشستی و نمیدونم چرا.
یونگی چشمی چرخوند و با بیحوصلگی گفت: کارتو بگو نامجون.
نامجون دستی به موهای بلوندش کشید، پا روی پا انداخت و درحالیکه دکمهی کت و شلوار راه راهش رو باز میکرد گفت: برات یه خبر خوب دارم یونگی.
خیره به چشمهای منتظر پسر بزرگتر ادامه داد: میخوام بفرستمت سئول.
یونگی تقریبا تو جاش نیمخیز شد و گفت: سئول؟ برای چی؟!
نامجون متعجب از عکسالعمل دوستش جواب داد: شرکت "International Playboy" ازم درخواست چندتا عکاس کرده. اسمت رو تو لیست کساییکه میخوام براشون بفرستم رد کردم.
با دیدن سکوت ادامه دار یونگی دوباره به حرف اومد: چند وقت پیش گفتی میخوای از اینجا بری، فکر میکردم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال بشی.
یونگی به پشتی صندلی تکیه داد و چیزی نگفت. ماهها برای رفتن لحظهشماری کرده بود اما حالا تو ثانیهای، همهی برنامههاش رو به فراموشی سپرده بود. اطمینان چند ماه پیش رو تو خودش حس نمیکرد و بیشتر از قبل خودش رو وابسته به همه چیز میدید؛ به دفترکارش، به صندلی که روش نشسته بود و حتی به "می جو" که میدونست مدتهاست دلش با اون نیست.
با سرفهای که نامجون کرد به خودش اومد و به سمت اون چرخید: چت شده یونگی؟ حالت خوبه؟
یونگی سر تکون داد و گفت: هنوز مطمئن نیستم.
نامجون ابرو بالا انداخت و یونگی ادامه داد: کی باید بریم؟
نامجون جواب داد: فردا.
یونگی طلبکارانه گفت: کمتر از 24 ساعت دیگه میخوای منو به یه شهر دیگه بفرستی و اونوقت الان داری بهم میگی؟
نامجون کوتاه خندید و گفت: تقصیر من نیست یونگی. سوکجین به تازگی درموردش باهام حرف زده. برای کار بهتون نیاز داره اما فقط برای یه ماه، اگه از کارتون راضی نبود برمیگردین. باهاتون میام، هفتهی اول رو شخصا به کارتون نظارت میکنم.
یونگی پوزخندی زد و چیزی نگفت. سعی کرد تو ذهنش، دلتنگی نامجون برای دوست پسرش رو نادیده بگیره و این عجله برای رفتن رو با کار برنامهریزی شده و بدون اتلاف وقت توجیه کنه.
با این حال، قبل از اینکه بخواد مثل همیشه به رابطهی عاشقانهی اون زوج همجنسگرا غبطه بخوره به حرف اومد: ممکنه آخر شب بهت خبر بدم؟
نامجون از جاش بلند شد و همونطور که با لبخندی محو چال گونههاش رو به نمایش میذاشت گفت: حتما. منتظر پیامت هستم.
یونگی بند دوربین رو به دست گرفت و بعد از چرخوندن کلید تو قفل در، وارد خونه شد. تو ذهنش، صحنههایی که هر روز بعد از برگشتن به خونه باهاشون مواجه میشد رو به ترتیب ردیف کرد: چراغهای خاموش راهرو، پردههای کشیده شدهی هال، سکوت بیانتهای اتاق خواب و بوی عطر مردونهی تلخ و غریبی که متعلق به اون نبود.
با همین افکار، ورودی خونه تا اتاق خواب رو بدون هیچ اتلاف وقتی طی کرد و بلافاصله بعد از گذاشتن یار همیشگیش روی میز، آروم روی تخت دراز کشید.
به سمت آباژور کوچیکی که تو سمت راستش قرار داشت نیم خیز شد تا با روشن کردنش، کمی روشنایی به فضای تاریک تک نفرهاش دعوت کنه اما قبل از اینکه کاملا به سر جاش برگرده، قاب عکسی که جلوی آباژور قرار داشت با برخورد ساق دست اون به قسمت بالاییش روی زمین افتاد.
برای برداشتنش زحمتی به خودش نداد، سرش رو تو بالش نرمش فرو برد و ساق دستش رو روی پیشونیش گذاشت. حتی با چشمهای بسته هم میتونست جزییات اون عکس کذایی رو به یاد بیاره، بس که تو غیبتهای اخیر می جو بهش خیره شده بود و گاهی تا صبح باهاش سر کرده بود.
آروم لب زد: 25 فوریه، ساعت 6:34 دقیقهی غروب، کنار رودخونهی یونگسان گوانجو.
نفس عمیقی کشید و تلاش کرد تا واژههای جدیدی رو برای توصیف دوبارهی یادآوریش به زبون بیاره: موهات رو بالای سرت جمع کرده بودی چون میدونستی دوست ندارم وقتی پیشونیت رو میبوسم مزاحمم باشن. تیشرتت مشکی بود چون میدونستی دوست دارم با هم ست بپوشیم. روی دامنت 76 تا خط راه راه داشت، البته فقط 43 تاش تو عکس افتاده...
قطرهی اشکی از گوشهی چشم راستش سر خورد. آروم به سمت چپش غلتید و به جای خالی رو به روش خیره شد. همونطور که دستش رو نوازشوار روی ملحفهی سفید مقابلش حرکت میداد زمزمه کرد: من تو اون عکس از ته دلم خندیدم چون تو کنارم بودی، چون تو زندگیمو ساختی، چون میدونستم مال منی.
بغضش رو تو گلو خفه کرد و با صدایی گرفته ادامه داد: اما الان که باید باشی نیستی...شک دارم دیگه مال من باشی...
به اشکهاش اجازهی جاری شدن داد. چنگی به ملحفه زد و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد: خرابش کردی...همه چی رو خراب کردی...
رنگهای تصاویر محوی که تو ذهنش نقش بسته بودن، با هر بار هق زدن یونگی بیشتر در هم فرو میرفتن و بدتر از قبل آشفتهاش میکردن. قلبش شکسته بود و این شکست، ناآروم و خستهاش کرده بود.
بارها به اینکه چطور از این خونه و همخونهاش دل بکنه و بره فکر کرده بود و حالا وقت تصمیم گرفتن رسیده بود. دلش به رفتن بود، چون دیگه دلی براش نمیتپید. نمیخواست بره، چون خاطراتش اجازه نمیدادن.
چند لحظه بعد از متوقف شدن صدای گریه و منظم شدن حرکات قفسه سینهاش، دستی به روی رد اشکی خشک شدهی روی صورتش کشید و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد. ساعت 1:20 دقیقهی بامداد رو نادیده گرفت و بعد از باز کردن صفحهی پیام برای نامجون، مصمم تایپ کرد: من برای رفتن آمادهام.